20، زیارت

هر موقع زیارت جامعه میخونم، یاد اون جمله ای میفتم که حاج آقا تو کربلا از قول شیخ صدوق گفته بود،
 به این مضمون که جامعه مرامنامه ی شیعه ی غالیه هست!
اصلا هم غلو نیست. خیلی هم خوبه تازه! من با تک تک جملاتش غرق لذت میشم.
+ حاج آقای دیگری سر کلاسی به ما میگفت مداومت کنید به خوندن زیارت جامعه
 تا وقتی مشرف شدین مدینه از حفظ باشید و نیازی به مفاتیح و... نداشته باشید.
من یه چندباری خوندم اما دیگه نشد ادامه بدم.
خدایی اون حسی که توی حرم ائمه هست، توی هیچ خونه ای نیست. :|
+ آدم وقتی توی حرم امام رضا راه میره یک حس سبکی و سرخوشی داره.
 من که همیشه یاد این روایت میفتم که "به راستی که در میان دو کوه شهر توس، قطعه ای از خاک بهشت است".

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

9

همه ی پست هام یا تعریف کردن خاطره شده، یا نقل از دیگران ، نه!؟

من 5 سال اول زندگیم نه مهد کودک رفتم، نه هیچ کلاسی.

همه ی وقتم با پدر بزرگ پدرم  و پدر ربزرگ مادری خودم میگذشت.

سالهای بعد هم تا 19 سالگی، کلا روزای تعطیل، آخر هفته ها و ....اغلب پیش پدربزرگم بودم.

روزهایی که گاهی انقدر دور به نظر میان که انگار خواب و رویا بودن.

خلاصه از اثرات اینجوری بزرگ شدنه که من اینجوری همش خاطره و نقل و ... میگم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

20، قیاس مع الفارق!

گفتم آسمون همه جا یه رنگه. یاد یه خاطره ای افتادم.

یه دوستی دارم از دوران مدرسه با هم دوست هستیم.

راهنمایی و دبیرستان با هم توی یک مدرسه بودیم.

سال دوم دبیرستان که تمام شد، طبق روال هر ساله تابستون با خانوادش رفتن آمریکا سری به اقوام بزنن و پدر و مادرش علم روز دنیا رو کسب کنن و ...

ایشون موندن و برنگشتن. اونجا رفت مدرسه و همزمان با ما دیپلم گرفت و  رفت دانشگاه MIT.

و دو تا رشته همزمان مشغول شد.

سالی یکی دوبار میومد ایران. تا اینکه از سال 87 تا 90 نیومد. و خانوادش میرفتن سالی یک بار. اما حسابی دلتنگ بود.

بعد از دوره ی لیسانس قصد داشت پزشکی بخونه؛ سال 90 که میخواست بیاد از یک ماه قبلش حسابی ذوق داشت و میگفت من اصلا میخوام انتقالی بگیرم بیام ایران ادامه تحصیل بدم! ( توضیح اینکه اونجا برای اینکه پزشکی بخونید قبلش باید یک لیسانس دیگه بگیرید، حالا مرتبط یا غیر مرتبط. )

من هم بهش میگفتم که اشتباه میکنی و....

و ایشون شدیدا تاکید داشتن که آسمون همه جا یه رنگه!!!!

بهش گفتم عزیزم مدرسه ی ما خیلی ایده آل و خوب بود؛ اما دانشگاه های اینجا کلا قضیش فرق میکنه!

خلاصه ازمن اصرار و از ایشون انکار! هرچی من میگفتم میگفت آسمون همه جا یه رنگه و راضی نشد که نشد!

تا اینکه اومد و یه مدتی با مادرش رفت دانشگاه و بیمارستان و.... بعد از دو هفته گفت من میخوام برگردم!

گفتم: دیدی همه جا آسمون یه رنگ نیست!؟

گفت: آره! آره واقعا!

+ البته سر حرفی که توی پست قبلی زدم هستما! گرچه دوست من هم دیگه خیلی کلی نگر بود.

وقتی پایه ی تصویر کسی از دانشگاه و تحصیلات عالیه توی MIT شکل بگیره ، اینجوری میشه دیگه!

والا...




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

19، کارمند...

فلسفه ی وجودی بعضی آدم ها اینه که حرصت بدن و کارتو عقب بندازن!

خانوم کارمند محترم آموزش کل دانشگاه نامه ی منو گم کردن و از بیخ و بن وجود نامه رو حاشا کردن!

اتوماسیون هم حکم کشک رو داره طبعا!

توی کل دوران تحصیلم اولین بار بود که مجبور شدم شبانه( ساعت 1 نصفه شب) راه بیفتم برم تهران.

و از 8 صبح تا 7 شب یک سره ازین ساختمون به اون ساختمون بدوم دنبال کارام.

فردا هم تا ظهر دوباره همین روال بود.

تازه داورا رو مشخص کردن توی جلسه ی گروه.

مشاور محترم میفرمایند که اگر داورا گیر بدن چی!؟ ایشون دقیقا چکاره هستن من نمیدونم!

+ در دوران تحصیل به من ثابت شده با بعضی کارمند ها نباید حرف زد، چون اصولا نمیفهمن شما چی میگید.

باید بری با مدیر بالا دستیشون صحبت کنی و اون مدیر بهشون دستور بده. اگر مدیر هم به همین شکل بود، مدیر بالاتر، همین جور میری تا برسی به رییس دانشگاه! البته سلسله مراتب رو باید رعایت کرد.

+ دلم میخواد در اولین فرصت بعد از دفاع استاد مشاورم رو خفه کنم. :|

خدایا به خیر بگذرون این روز ها رو.

+++ خدمت همه ی دوستان عزیزی که در دانشگاه های نقاط مختلف ایران درس میخونن و فکر میکنن بعضی دانشگاه ها خیلی خفن می باشد و.... عرض کنم که آسمون همه جا یه رنگه!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

18، عاقبت...

توی روستای پدری من یک آقایی هست که مرغ و خروس و اردک و... میدزده!
کلا خلقی از دستش آسایش ندارن. ایشون فقط مرغ و خروس و اردک و کلا ماکیان می دزدن!
مادرش وقتی این آقا رو باردار بوده، خیلی فقیر بودن. و کمتر پیش میومده غذای خوب بخورن توی خونه.
توی روستاها هم قدیم در خونه ها باز بوده. صبح درو وا میکردن، مرغ و خروس و گاو ها و... رو بیرون میکردن؛ شب اینا خودشون برمیگشتن خونه. اگر یکیشون نمیومد خونه، میرفتن دنبالش و...
یک روز یه مرغی از لای در باز خونه شون میره تو. چند روزی میشه کسی نمیاد دنبال این مرغه.
خانوم هم که باردار بوده و نمی تونسته بره خونه به خونه دربزنه صاحبشو پیدا کنه و از طرفی گرسنه هم بوده...
مرغه رو بارمیزاره و میشینه همشو تنهایی میخوره!
+ خیلی کلید اسرار شده، نه؟
+ من کلا توی دوران تحصیلم تقلب نکردم، و خیلی کارها رو توی زندگیم انجام ندادم.
چون همیشه به این فکر کردم که میخوام یک روز مادر بشم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو