12، امتحان (2)

 همان طور که همه  مستحضرید ما دوره ی تحصیلاتمان بسیار طول کشیده
 و فی المثال بعضی ها که آرزو داشتند ببیند خب ما آخرش چی می خوایم بشیم؛ عمرشونو دادن به شما عزیزان.
خدا اموات همه ی شما رو رحمت کنه!

بنابراین دعا کنید که زودتر ما به آخرش برسیم.

هرچند که تحصیلات گویا مثل تردمیل هست و ما که پریدیم رویش باید تا آخرش برویم.

در همین راستا ما با اعتماد به سقف! در کنکور دکتری شرکت نمودیم.

در گرایشی که تنها یک نفر را می طلبند!

خدا آخر و عاقبت همه رو ختم به خیر کنه انشالله!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

11، امتحان (1)

وقتی که آخرین امتحانمو دادم،

به مادرم گفتم من دیگه اصلا حتی نمیرم امتحان زبان بدم!

مادرم گفت باشه. هر جور راحتی!

گرچه که رفتم و آزمون دکترا هم شرکت کردم.

الان فکر میکنم کاش همش امتحان داشتم به جای این پروژه! :(

خداییش موندم چطوری بعضی ها 10 سال آزمایش می کردن و به نتیجه نمی رسیدن!

چه حوصله ای داشتن!

+ الان که فصل امتحاناست یک خاطره ی تقلبی بگم.

دوره ی لیسانس، یکی از دخترای شیطون سر یک امتحانی به یک پسر خیلی درس خون و چشم و گوش بسته،

میگه که من درسو نخوندم، شما کمکم کنید!

پسره هم که کسی از دخترا باهاش حرف نمی زد، کلی ذوق زده شد و گفت باشه.

بنده ی خدا همه ی عمرش مثل اینکه تقلب نکرده بود،

جواب مسئله ها رو توی یک کاغذ آ4 مینویسه و برگه روبدون اینکه حتی تا کنه، میده دست دختره!

و گیر مراقب های امتحان میفتن!

و طبعا باید نمرشون بعد از حضور در کمیته ی انضباطی میشد 0.25.

استاد محترم برگه ی پسره رو تصحیح کرد، نمرش شد 19.5! ازش تعهد گرفتن و نمرشو 11 رد کردن.

+ از  نمره ی دختره اطلاعی در دست نیست، پس احتمالا 0.25 شده!


پ.ن: ما همین درسو با یک استاد خیلی خوب و نازنین گذروندیم. استاد خودشون اومدن سر جلسه ی امتحان، برگه ها رو که پخش کردن؛ یک صندلی گذاشتن روبه روی ما، عذرخواهی کردن، پشت به ما نشستن و مشغول کار خودشون شدن. شاید باور نکنید، ولی کسی حتی سرش رو از روی برگه ها بلند نکرد!



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

10، کتابخانه ی پدر بزرگ (3)

یک بنده خدایی چند سال پیش یک کتابی ترجمه کرده تحت عنوان

"محمد، پیغمبری که از نو باید شناخت"

اینکه اصلا کسی به نام کنستان ویرژیل گیورگیو که گویا نویسنده ی این کتابه وجود خارجی داره یا نه،

یا هر بحثی در مورد محتوای کتاب، مورد نظر من نیست.

نمی دونم که پدربزرگ این کتاب رو داشت،بعد دیگه نداشت، یا اصلا نداشت از اولش.

اما یک کتاب داشت به اسم" محمد، پیغمبر شناخته شده". که کسی به نام "انصاری" نوشته بود در جواب کتاب اولی. 

کتاب اولی هنوز هم چاپ میشه. دومی اما چاپ سال  1332 بود، دیگه بعدش هم من ندیدم جایی باشه این کتاب.

من اول دبیرستان بودم که خوندم این کتاب رو. مطالبی ازش یادم هست هنوز.

دیروز روز ازدواج حضرت خدیجه و حضرت محمد( صلوات الله علیهما) بوده؛ یادمه توی اون کتاب، بخشی که در مورد علاقه ی حضرت خدیجه به پیامبر اسلام، نوشته شده بود؛ این شعر هم به عنوان موخره ی فصل بود. یک غزل از سعدی که خیلی هم آشناست.

من که هر بار این غزل رو جایی می بینم یا می شنوم، یاد این دو بزرگوار میفتم و لذت می برم از خوندن این شعر و از شنیدن وصف این عشق لطیف حضرت خدیجه به همسر عزیزشون.

من از آن روز که در بند توام آزادم  / پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم های جهان هیچ اثر می نکند / در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

خرم آن روز که جان می رود اندر طلبت / تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه ی انس / پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم؟ هیچ! / یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی / دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

تا خیال قد و بالای تو در فکر من است / گر خلایق همه سروند، چو سرو آزادم



۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

9، کتابخانه ی پدر بزرگ (2)

امشب شب شروع امامت امام عصر (عجل الله تعالی فرجه) و بس مبارک است.

یک کتابی بود توی کتابخونه ی پدربزرگم؛ دیوان اشعار ابوالقاسم رسا؛ معروف به ملک الشعرای آستان قدس رضوی.

شعر ادامه ی مطلب از این کتابه.

البته مولودیه هست این شعر. اما من الان یادش افتادم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

8، کتابخانه ی پدر بزرگ (1)

شیخی در شهمیرزاد زندگی می کند به نام شیخ محمد.

امام جماعت روستایشان است و زمین کشاورزی و باغ دارد.

آن موقع ها؛ سالی یک بار می آمد پیش پدربزرگ. گاهی کتاب هم می نوشت از سر ذوق و حتما یک نسخه اش را برای پدر بزرگ هدیه می آورد. این حکایت را من موقعی که مدرسه میرفتم در یکی از کتابهای شیخ محمد در کتابخانه ی پدربزرگم خواندم:

در احوالات بو علی سینا و شاگردش بهمنیار آمده است که شاگرد به استاد میگفت: حال که در جهان کسی هم سنگ تو پیدا نمی شود، بیا و ادعای پیغامبری کن...

تا مدت های زیادی از شاگرد اصرار بود و از استاد انکار.

تا اینکه شب بسیار سردی که بوعلی و بهمنیار در یک اتاق خوابیده بودند؛ نزدیک های صبح بوعلی به شاگردش گفت، برخیز و کوزه ی آب را بیاور تا قدری آب بنوشم.

و بهمنیار که نمی خواست از بستر گرم و نرمش برخیزد؛ شروع کرد به بهانه تراشیدن!

در همین اثنا صدای موذن به " اشهدا ان محمدا رسول الله" به گوش رسید. بوعلی به شاگردش گفت:

بهمنیار! نبوت امری است الهی و به علم و دانش بسیار نیست!

حدود 400 سال از عهد محمد بن عبدالله می گذرد، آن وقت این موذن در این هوای سرد و برف و یخ نام وی را با این عظمت می برد، و من زنده ام و تو کوزه ی آب را به دست من نمی دهی!!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو