سالها

عکس های دسته جمعی را دوست دارم،

زیبا هستند، خاطرات خوبمان را به یادمان می آورند،

اما دیگر تکرار نمی شوند...

در خیالم سالها بعد را مجسم می کنم،

ما پیر میشویم و تو همچان جوان و زیبا هستی،

در هر عروسی، هر مهمانی، هر عید، در کنار ما هستی،

ما بخشی از قلبمان را با تو به خاک سپردیم

این جای خالی همیشه در یاد ما هست...

نبودش همیشه به چشم می آید...

حتی برای کسانی که بعدها به جمع ما اضافه شوند،

برای کودکان ما،

کسانی که تو را ندیده اند،

ما به یادت هستیم،

تو، یادگار روزهایی هستی

که نه فراموش می شوند و نه تکرار...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

این روزها...

این روزها

انگار در خوابم

در خواب راه می روم

در خواب جیغ می زنم

در خواب گریه می کنم...

کاش کسی صدای جیغ هایم را بشنود

و مرا از این کابوس وحشت بار بیدار کند...

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مریم بانو

تو، یادگار روزهایی هستی که نه فراموش می شوند و نه تکرار...

من بی نهایت دست و پاچلفتی بودم.

هیچ بازی ای را درست بلد نبودم.

از همه بدتر یک قل دوقل بود، چپ دست بودم

و به هیچ روشی نمی توانستم سنگ ها را جمع کنم...

خطم بد نبود، نقاشیم اما، فاجعه بود.

در 10 سالگی، اوج هنر نقاشیم کشیدن از روی تصاویر کتاب های داستان بود،

 کاردستی هم بلد نبودم درست کنم...


یادت هست برایم نقاشی می کشیدی؟

یادت می آید کتابهایم را برایم جلد می کردی؟


یه چیز جالب تر به خاطرم آمد...

کلاس چهارم بودم، قرار بود برای درس علوم چشم زیردریایی درست کنم،

یک روز بعد از مدرسه رفتم شیشه بُری دو تا آینه کوچک خریدم

( فروشنده بابت دو تکه آینه پولی از من نگرفت)

آینه ها را گرفتم و آمدم خانه شما،

 حتی نگفتی من درس دارم یا کار دارم و ...

با هم نشستیم و برایم چشم زیردریایی درست کردی،

زمان انتخابات بود و همه جا پر از پوسترهای تبلیغاتی

یکی از پوسترها را پشت و رو کردی و

کل کاردستی ام را یک دست سفید...

کارت عالی بود، آنقدر عالی که تنها کاردستی علومی بود

که خانم رادمهر با خودش به خانه برد،

کار همه ی بچه ها را به خودشان برگرداند، به جز کاردستی من...

الان با خودم فکر می کنم کاش کاردستی مرا هم پس داده بود...


 قبلتر ها وقتی به مراسم خاکسپاری میرفتم، به درخت ها نگاه می کردم.

باد که لابه لای شاخه ها می پیچید و آرامش عجیب درختان،

برایم این را تداعی می کرد که با رفتن آدمها انگار هیچ اتفاق خاصی نمی افتد،

مرگ بعضی ها حتی به اندازه افتادن برگی از درخت هم به چشم نمی آید،

همیشه فکر می کردم که زندگی ادامه دارد و باید گذاشت و گذشت،

اما از 25 روز پیش تا به حال،

هیچ چیزی برام مثل قبل نیست...

تمام روزهایی که باهم گذراندیم،

پیاده روی تا روستا، سفر رامسر، تهران و ...

تمام عکس هایی که باهم گرفتیم،

تمام لحظه های خوب و بد،

حتی یک لحظه از جلوی چشمم محو نمی شود...

ما بدون تو چه کنیم؟


تو...

یادگار روزهایی هستی

که نه فراموش می شوند

و نه تکرار...





۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مریم بانو

وقت گذرانی...

این روزها تمرکز درست و حسابی ندارم. کار پروژه ام نیمه تمام مانده و حوصله و انگیزه ای برای انجامش ندارم. مواقعی که بی حوصله هستم و میخواهم روزها بگذرد، رمان میخوانم. بگذارید کمی در مورد این رمان ها برایتان حرف بزنم.

1- "بخش سرطان"،رمانی با بیش از 900 صفحه، نوشته الکساندر سولژنیتسین، نویسنده معروف قرن بیستم روسیه است. کتاب در مورد بیمارانی در بخش سرطان یک بیمارستان در شوروی، حواشی زندگی شان و ... است. نثری بسیار روان دارد و حسابی خواندنی است. من که نمی توانستم کتاب را ببندم و سعی میکردم تا آخرین لحظه ممکن خوابم را به تاخیر بیندازم تا هرچه بیشتر از آن بخوانم.

2- "ویلت" رمانی است نوشته شارلوت برونته، در مورد زندگی دختری به نام لوسی اسنو است. نثر کتاب جالب است، هرچند گاهی به نظر یکنواخت است. کتاب پر از موعظات اخلاقی و نقد کلیسای کاتولیک به وسیله لوسی است که پروتستان می باشد. گاهی هم خواندن بعضی صفحات کتاب حوصله ام را سر می برد.

3- "سوفیا پتروونا" را هم خواندم، کتاب ناراحت کننده ای بود و باید بگویم حالم را بدتر کرد...


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

رویای کودکی (2)

از صبح پنج شنبه به ذوق بعدازظهر به مدرسه می روم

وقتی ظهر زنگ آخر را می زنند، از خوشحالی بال در می آورم

تمام راه تا خانه را از خوشحالی عصر می دوم و بازیگوشی میکنم

ناهار خورده و نخورده،مشق ها را می نویسم که برویم،

البته گاهی هم می ماند برای غروب جمعه،

من و مادر و خواهر و برادر کوچکم،

قرار است برویم روستا، خانه ننه...

جاده ی روستا، آسفالت نیست. خاکی هست و سنگلاخ

ما هم اتوموبیل نداریم. تنها راهِ رفتن، با اتوبوس های قدیمی و بزرگی است که به اندازه هلی کوپتر سروصدا دارند

ما چهارنفری سوار دو صندلی کنار هم می شویم و ماشین به راه می افتد

تمام راهروی ماشین پر از جمعیت است، بسیار شلوغ؛

پنجره را هم نمی شود باز کرد،  چون گرد و خاک جاده به داخل می آید و دیگر نفس کشیدن ممکن نیست

اما ما اصلا به این چیزها فکر نمی کنیم، مشغول بازیگوشی هستیم و خوشحال از نزدیک شدن به مقصد...

به هر سختی و مشقتی هست خودمان را به خانه ننه می رسانیم.

در حیاط را هیچوقت قفل نمی کنند، همیشه به آن رسنی آویزان است که به انتهای آن چوبی بسته شده که وقتی کسی آمد، خودش در را باز کند و به داخل خانه بیاید. (هنوز هم بعد از گذشت 20 سال از آن روزها، پدربزرگ صبح ها اولین کاری که میکند، این است که رسن پشت در را می اندازد و پیرمرد و پیرزن از اتاقشان که درهایی چهارلته با شیشه های رنگی دارد، مدام چشمشان به در است که بچه ها بیایند.)

پر میکشیم داخل حیاط،

وسط حیاط حوضی هست که هر نوه اقلا یک بار در آن افتاده و نزدیک بوده غرق شود و مادر من او را از آب گرفته است

کنار در ورودی درختی هست که جوجه رنگی صورتی رنگم را همراه دخترعمو، در یک سطل آب شستیم که سفید شد.

پسرها وقتی می رسند اصلا از پله بالا نمی آیند، مستقیم با یک چاقو به باغ می روند

تا پرتقال قاچ قاچی بخورند و رزین درست کنند برای شکار گنجشک.

تا شب ما بچه ها، خانه و حیاط و باغ و حوض و ... را روی سرمان خراب میکنیم

اما هیج کسی اینجا به بچه ها کاری ندارد.

آقاجان بی نهایت ساکت است و کم حرف، تا الان هم در این چهل سالی که نوه دارد، هیچ گاه نشده کسی را دعوا کند.

شب بعد از شام، مراسم خواب داریم.

به صندوق خانه ننه می رویم، از کوه رختخواب ها بالا می رویم و با بالشت ها و پتوها بازی میکنیم.

سردسته شیطنت های ما دخترها، دخترعموست.

خوش سروزبان، پر جنب و جوش، مهربان،

دوسالی از من بزرگتر است، با همه بازی میکند وبا همه می جوشد

بودنش برای آدمی مثل من نعمت است

شب به هر زوری هست ما را می خوابانند،

تا فردا بیدارشویم و روز از نو روزی از نو.


یادت هست دخترعمو؟ درخت انجیر باغ را یادت هست؟

همان که روی شاخه اش می نشستیم و از منظره بی نظیر دشت های وسیع و تالاب و ... لذت می بردیم و خیال می بافتیم.

صندوق خانه را یادت هست؟ همانجا که وقتی کوچک بودیم دامن پله پله می پوشیدیم و می رقصیدیم؟


چند روز پیش باز هم رفتیم خانه ننه،

تو در تابوتت آرام خفته بودی

آمده بودی تا پیش از رفتن زیر سایه درخت توت قبرستان روستا،

با ننه و آقاجان و همه خاطراتمان خداحافظی کنی

ننه با دیدنت از حال رفت

آقاجان با صدای بلند گریه می کرد

از جایی در ته قلبم صدای جیغ می آمد

خداحافظی کردی و رفتی

همیشه دلتنگ بهنام بودی،

همان نوه ای که سالها پیش به خاک سپردیم،

حالا ما دلتنگ هردوی شما هستیم،

دلتنگ تمام روزهای کودکی...

تمام خاطراتمان،

تمام شادی هایمان،

بامهربانی بی امان تو.

همه و همه را زیر خاک کردیم و بازگشتیم

بازگشتیم به خانه عمو،

چشممان به در اتاقت بود که با خنده از اتاقت بیایی و دلمان را آرام کنی...

داغ سنگین تو تا همیشه بر دل ماست، تا همیشه...


۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو