۳۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

44، اشک ریزون

دیروز جماعت دانشگاهی برای ما اعصاب نذاشته بودن.

هی خودمان را کنترل کردیم، هی تلاش کردیم!

نهایتا تا ساعت 7.5 موفق به selfcontrol شدیم و بعد اشکمان در آمد.

اعصابمان کلا خورد خاکشیر بود و در اوج احساس بدبختی و بی کسی و خستگی و نا امیدی و هر نوع احساس بد دیگری بودیم!

حوصله ی خودمان را هم نداشتیم!

انقدر فیلم و سریال کمدی دیدیم تا خوابمان برد.

+ خوابیدن خیلی خوبه. چون معمولا وقتی میخوابیم، یک حجم زیادی از درد و رنج هامون کم میشه.

خدا روحمون رو که می بره پیش خودش، انگاری میشوردش و برمیگردونه بهمون.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

42، اختلاف طبقاتی

جمعه رفته بودیم خونه ی خالم. ماه دیگه عروسی دختر خالمه با یک پسر خیلی خوب و آقا که ما از بچگی میشناسیمش.

عروس ما اصلا خوشحال نیست. مدت هاست که غم و ناراحتی تو چهره ی خودش و همسرش پیداست.

خواهر بزرگ عروس که یکسالی ازش بزرگتره چند سال پیش تک عروس یک خانواده ی خیلی بزرگ و ثروتمند شده؛ ازین خانواده های خیلی تشریفاتی که  مراسمی عروسی بزرگ و با شکوهی! برگزار کردن و همه ی آداب و رسوم مربوط به دوران عقد و اعیاد و ... رو به گرون ترین نحو ممکن بجا آوردن.

و خانواده ی داماد دومی از لحاظ وضع اقتصادی در سطح خیلی پایین تری هستند؛ و طبعا قابل مقایسه با داماد اولی نیستن.

داماد دومی پسر بسیار خوب و پر تلاشیه. شبانه روز داره کار میکنه، اما باز هم همسرش ناراضیه. و این خیلی بده. خیلی بد...

+ کاش اینجوری نبود. کاش ما به بهانه ی مقایسه ی داشته های دیگران با نداشته های خودمون؛ زندگی رو به کام همدیگه زهر نمی کردیم. ای کاش..

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

41، رهایی

امروز یک چیز مهمی رو متوجه شدم و از چیزی که یک هفته ی اخیر فکرم رو مشغول کرده بود خلاص شدم.

مشاورم خیلی اذیتم کرد توی مدت کار روی سمینار و پروژم.

گاهی به معنای واقعی کلمه روانم رو جوید!

من فقط به یکی از دانشجوها که ازم پرسیده بود از مشاورم راضی هستم یا نه؛

گفتم که انتخاب های بهتری هم بود. همین!

خبر به ایشون رسید و بچه گانه ترین کار ممکن رو انجام دادن. زنگ زدن و پشت تلفن داد و بیداد راه انداختن...!

تا هفته ی پیش که من برای آخرین بار قبل دفاعم رفتم پیششون، بهم گفت که منو به خدا واگذار میکنه و...

دوباره همون حرفا رو تکرار کرد.

من هم چیزی نگفتم. چون تجربه ی من میگه بحث باهاشون بی فایده هست.

بگذریم...

من یک هفته ای تو فکر این بودم که چرا اینجوری فکر میکنه و اشتباه من چی و کجا بود!؟

تا اینکه امروز در راستای اینکه کاری تو دانشکده نداشتم که انجام بدم!

مدیر گروهمون گفت بیاین سر سمینار بچه های ورودی بعد خودتون.

نکته این بود که خیلی به خودم امیدوار شدم.

البته ناراحت هم شدم که چرا کمی کارهای قبلی رو مطالعه نمی کنن.

موضوع یکیشون یک فصل سمینار من بود.

(همه میخواهند طرحی نو در اندازند!)

یکی شون با مشاور من سمینار داشت؛ مثل خودم.

بعد جلسه حسابی شاکی بود و همه ی چیزهایی که من رو توی این مدت اذیت کرده بود؛ از زبونش شنیدم.

و فهمیدم که احتمالا این من نیستم که مشکل دارم...


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

40، جوجه تیغی

دانشکده هنوز هم پر برفه.

انقدررر هواش سرده که هیچ جنبنده ای دیده نمیشه. ( دانشکده ی ما گراز هم داره حتی!)

برف و یخبندان و ... اینترنت رو قطع کرده و مجوز های دفاع من از تهران نیومده! اینا هم که همه دقیق و قانونی!

این شد که امروز به پرسه زدن در دانشکده گذشت تا ساعت 3 بشه و با سرویس برگردم خونه.

توی راه جنگلی کلی تیغ جوجه تیغی ریخته بود و کف زمین هم خونی بود. حیوون بیچاره! :(

تا الان از نزدیک این همه تیغ های در سایزهای مختلف رو ندیده بودم. خیلی خوشگل بودن.

ولی دلم سوخت برای جوجه تیغی بیچاره.

خداکنه نمرده باشه. :(


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

36، واقعا چرا!؟

چرا وقتی کسی دروغ میگه و شما به هر دلیلی این موضوع رو به روی طرف نمیارید،
 فکر میکنه شما نمی فهمید!؟

چرا بعضی ها برای آدم های دیگه حداقل شعور رو هم قایل نیستن!؟

چرا بعضی ها وقتی دستشون رو میشه؛ وقتی عدم تعهدشون مشخص میشه،

بازم حاشا می کنن و کوتاه نمیان!؟

اگر نه برای دیگران؛ اقلا برای وجدان و شعور خودمون ارزش قائل باشیم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو