1- ناقه ی امام آذین بسته، کجاوه ی نقره، پرده های حریر انداخته. کاروان رسید نیشابور. نمی خواستند بایستند تا امام پیاده شود. جعمیت مردم می ترساندشان. مردم طاقت نیاوردند امام را نبینند. دو نفر از بزرگان آمدند جلو.

- آقاجان، به حق پدران بزرگوارتان اجازه بدهید ببینیم تان و حدیثی بگویید از آن ها.

ناقه را نگه داشتند، پرده ها کنار رفت. سر امام بیرون آمد. ماه بود، آفتاب بود... نمی دانم هر چه بود در چشمهای مردم می درخشید. مردم از هوش رفتند، نعره ها زدند، گریبان ها دریدند، انگار می خواستند دست هایشان را ببرند. خودشان را انداختند روی خاک ها و آن ها که نزدیکتر بودند، ناقه اش را بوسه باران کردند. آن قدر گریه کردند که لباسهایشان خیس شد.

ظهر شد، روز به نیمه رسید. فریاد و اشک و اشتیاق ادامه داشت.