۱۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

615، دلتنگی

1- مغز آدمی برده عادته. بعد از مدتی به هرچیزی عادت میکنه. به بدترین و ناخوشایندترین احساسات هم عادت میکنه. گرچه گاهی این حس های بد از ته قلب آدم به مغزش سرک می کشن و حالش رو خراب میکنن... دلتنگی هم یکی از همین حس های خیلی بده.

2- پارسال یکی از بچه های مدرسه پیام داد که ن. داره میره از ایران و فردا بیا کافه فلان برای خداحافظی و ... انقدر درگیر پایان نامه ام بودم و صد البته که علقه خاصی به این همکلاسیم نداشتم و نرفتم برای خداحافظی. بعد ها از کارم پشیمون شدم. یه چیزی ته ذهنم بود که میگفت تو دیگه ن. رو نمی بینی.

3- هفته پیش پنج شنبه داشتم از جایی برمی گشتم، جلوی یک رستورانی یه دفعه دیدمش... باورم نمی شد. ن. والدینش رو ظرف سه چهار سال در اثر سرطان از دست داد و دیگه عملا کسی رو نداشت و رفت آمریکا پیش برادرش که دکتری بخونه. تو این مدت چند سالی که ندیده بودمش اصلا عوض نشده بود...

4- حالا ازون روز مدام به این فکر می کنم که... اما دلتنگی تمام نمی شه... هر از چند گاهی سرک می کشه و ...


۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

614، برای شما که عشق ِتان زنده‌گی‌ست

8 مارس روز جهانی زن هست، من اینو تا چند سال پیش نمی دونستم.

تا اینکه دوستی این شعر  ادامه مطلب رو برام فرستاد و بهم تبریک گفت.

به امید دنیایی که در اون زن ها فقط زن باشند، فقط خانم باشن ...



۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

613، بهای تغییر

هر تغییر مثبتی در زندگی، بهایی دارد که باید پیشاپیش پرداخت شود

بهایی که گاه، تلاش است

گاه، باختن تمام دارایی ها

گاه، دل بریدن از رابطه هایی که داشته ایم

گاه، چشم پوشی از فرصتهای وسوسه انگیزی که پیش چشممان، فریبنده می رقصند

اما انسانها، که خوب میدانند در هر بازاری، پرداخت بها، نخستین شرط مالکیت است

از زندگی انتظار دارند، مهربانتر باشد

انسانها حاضرند برای رشد، تغییر و موفقیت، هرگونه بهایی پرداخت کنند

اما به شرطی که اول، رشد و تغییر و موفقیت، به آنها چهره نموده باشد

غافل از اینکه حتی یک دانه هم، اگر قبل از نخستین رویش

در انتظار نخستین پرتو آفتاب باقی میماند

برای همیشه در خاک مدفون می شد

مثل بسیاری از ما

وایز بلومن    

منبع: خبرنامه هفتگی متمم

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

612، دکتری

این پست ناقص هست

من برم آزمونم رو بدم میام کاملش میکنم.

فعلا این رو بخونید تا من برگردم

دکترا نمیخوانم: ساعت رولکس برای شکم گرسنه


+بعدا نوشت:

1- خیلی تاسف خوردم کسانی رو دیدم که از زور بیکاری اومده بودن امتحان دکتری بدن. یک سری شون رو کم و بیش میشناختم. من کسی هستم که تا ترم 7 لیسانس تصمیم نداشتم ارشد بخونم، چون تا اون موقع همه ی درسهای رشته م رو یک اندازه دوست داشتم و هیچ کدومش برام انقدر magic نبود که بخوام ادامش بدم، تا ترم 7 که دینامیک سیالات برداشتم و ... هنوزم تصمیم ندارم دکتری بخونم.

2- خیلی ها رو می شناسم که به صرف اینکه استاد راهنما رییس دانشگاه و مدیر گروه و ... بوده به راحتی تو مصاحبه دکتری قبول شده و تاسف باره که طرف کلا پایان نامه ارشدش رو هم بلد نیست و کنتراتی دو ماهه جمعش کرده! دقیقا جمعش کرده! سوال اینه که این آدم استاد بشه چی از آب در میاد؟

3- بیاید بپذیریم که خیلی هامون سواد و دانش لازم برای این که تحصیلاتمون رو ادامه بدیم نداریم. انقدر باگهای یادگیریمون زیاد هست که امکان اینکه استاد درست درمونی بشیم خیلی کم هست. به طور جدی فکر میکنم خیلی ها اگر استاد بشن شبیه خیلی از همین استادهای بی سواد دوروبرمون میشن.

++ میدونم متن کمی تند بود، نظر شما چیه در این مورد؟


+++ اگر فرصت داشتید، نظرات بقیه دوستان رو هم زیر این پست بخونید.

۱۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

611، شروعی دوباره

حدود یک سال هست که من اومدم بلاگ. دقیقتر بخوام بگم، 15 اسفند میشه یک سال. روزهای خوب و بد زیادی رو تو این یک سال پشت سرگذاشتم. چیزهای جدید و جالب و بعضا ناجالبی رو تجربه کردم بزارین چند تاشو براتون بگم...


- دفاع کردم و عید 93 اولین عید بدون استرسم از  بیست سال پیش به اینور بود.

- چند تا از عزیزترین آدمهای زندگیم رو از دست دادم، بعضی ها رو با مرگ و بعضی رو ...

- تصمیم گرفتم که اینجا دکتری نخونم و تا همین الان پای تصمیمم هستم.

- با یکی از دوستان وبلاگیم رفتم مسافرت جهادی و جای همتون خالی بود.

- شنیدن صدای آدمهایی که تا الان ندیده بودمشون، خیلی جالب بود.

- تعداد خیلی زیادی از دوستان  وبلاگیم رو از نزدیک دیدم. { سوال نپرسید :) }

- جالب این بود که کسی هست که خیلی شبیه به همیم و همزاد حتی. ;)

- تمرین کردم که چشمم رو روی خیلی چیزها ببندم و بدیهای آدمها رو به خدا واگذار کنم.

- دنبال هیچ خاله زنکی و کشف و تبیین رابطه هیچ دونفری با هم نرفتم و نخواهم رفت.

- از دیدن وقاحت بعضی آدمها واقعا خندم میگرفت، هیچ واکنش دیگه ای نه، فقط خنده ...

- کار پیدا کردم و الان بعضی روزها حتی وقت ندارم که بخوابم... خدا رو شکر.

- دوباره ورزش میکنم و این بهم حس خیلی خوبی میده... خدا رو شکر.

- وضعیت خوشنویسیم خیلی خوب پیش نرفت ... باید بیشتر کار می کردم که نشد.

- فکر کنم وقت این رسیده که بالاخره زبانهای مورد علاقم رو کامل یاد بگیرم.

- فکر کنم وقت این رسیده که تصمیمات جدی تری برای زندگیم بگیرم...

خدا رو شکر


+ پارسال این موقع روزهای خیلی سختی بود. (تو آرشیوم هست )، اما خب مثل همه ی روزهایی که تو زندگی سخت میگذشت، مثل همه ی این سالها، جلوی آینه وایمیستم و به خودم میگم... (این یکی بماند برای خودم.) به امید روزهای بهتر...


۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو