۳۳ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

345، احوالات ما

1- امروز روزه ی بدون سحری رو تجربه کردم. یعنی فقط یک لیوان چایی خوردم سحری. خوب بود. وقتش یه کمی زیاد بود. اینجا چند روزیه هوا سرد شده و بارون میاد گاه گداری. اینه که گرما و تشنگی تلف نکرد ما رو. حالا هم که میبینید زنده و سرحالیم. :)

2- پست قبلی ذهنیات خودم بود. منتها چند تایی کامنت عمومی و خصوصی دوستان باعث شد که به این فکر کنم که مطلب رو ادامه بدم و دو سه تا پست مرتبط با کامنتهای دوستان در موردش بزارم. منتها مطالبی که در مورد اینجور مسائل مینویسم رو خودم مدتها پیش خوندم و یادگرفتم و حتی باهاش زندگی کردم. این بار اما اینجوری نیست؛ پس یه کمی فرصت میخوام که ذهنم رو مرتب کنم و بنویسم در موردش. امیدوارم که به درد دوستان بخوره. انشالله از سفر برگشتم مینویسمش.

3- دوستان عزیز ما رو حلال بفرمایید. فردا قراره بریم سفر، بریم دانشگاه و کارهای تسویه حسابمون رو انجام بدیم. دعا کنید که از خر شیطون بیان پایین و این رو درک کنن که کسی که کارش کتابخونه ای هست و خودش تنبلی میکنه در انجامش و تاخیر داره توی دفاع، فرق داره با کسی که 3 بار کلا از صفر پروژش رو انجام داده و کلی وقت گذاشته تا کد نویسی کرده و .... حلال کنید دوستان. :)

۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱
مریم بانو

344، ما آدم های عقده ای

همه ی ما آدم ها توی زندگیمون خلاء های عاطفی داریم. هممون به نوعی توی زندگیمون کمبود عاطفی رو تجربه کردیم، هر کسی به نوعی. مثلا من وقتی 18 سالم بود، رفتم خوابگاه. یکی ممکنه والدینش رو از دست داده باشه و مثلا بدون مادر یا پدر بزرگ شده باشه. یکی ممکنه به اندازه ی کافی توی زندگیش محبت ندیده باشه. یکی ممکنه خانوادش بهش خیلی محبت و رسیدگی کرده باشن و بعد که وارد اجتماع شد خیلی اذیت شده باشه و مثالهای زیادی ازین دست هست که همه جا میتونیم ببینیم. هممون هم طعمش رو چشیدیم.

من استادی داشتم که میگفت برام عقده بود که دقیقا بفهمم "جکسون" توی کتابش چی نوشته، انقدر خوب این عقده رو رفع کرده بود که من مطمئنم کسی به خوبی ایشون "الکترودینامیک کلاسیک" رو درک نمیکرد. همه ی ما توی زندگی عقده ها و حسرتهایی ازین دست یا از نوع های دیگه داریم. همیشه هم نمیشه ازشون عبور کرد. گاهی این عقده ها روح ما رو میخورن، گاهی هم باعث میشن روح بقیه رو بخوریم. مثلا شما دیدین کسانی رو که چون چیزی رو با رنج و سختی به دست آوردن و یادگرفتن، اجداد شما رو جلوی چشمتون میارن تا بهتون یاد بدن اون مطلب رو؟ یا دیدین کسانی رو که همیشه ضعیف بودن، وقتی به جایی میرسن تبدیل به فرعون میشن؟!

انتخاب با ماست. میتونیم روی زخم ها و دردها و رنجهامون رو پانسمان کنیم و روح بقیه رو خراش ندیم، یا اینکه دیگران رو هم به کشیدن همون رنج محکوم کنیم، به این بهانه که قدر بدونن، به این دلیل که ما رو درک کنن، به این هدف که ارزش ما و کار ما براشون روشن بشه.

به نظر من درد پنهان کردنی نیست. حتی اگر طرف به زور نخواد توی چشم شما فرو کنه، به هر حال میشه فهمید که چه رنج و سختی هایی کشیده. صدای آدم ها، نگاهشون، کلمات و جملاتشون، همه و همه این رو به ما نشون میدن. حتی گاهی به ما فرار از درد و رنج رو هم نشون میدن. به نظرتون باز هم لازمه برای اینکه دیگران ما رو بفهمن، اونها رو هم زجر بدیم و بزاریم درد بکشن؟!

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

343، گوجه نشسته!

1- امروز موقع درست کردن سالاد متوجه مورد مشکوکی در مورد گوجه ها شدم! اما بیخیال شدم و فکر نمی کردم مشکلی باشه. مادر که اومدن فرمودن گوجه سبد قرمز ( که من ازش برداشته بودم) نشسته هست! دیگه من به روی خودم نیاوردم! آخه سالاد آماده بود، سس هم بهش زده بودم. حسش نبود دوباره سالاد درست کنم! هنوزم که کسی حالش بد نشده توی خونه. انشالله که به خیر بگذره!


2- دیشب بستنی تولد مصطفی رو خوردیم. ما رو به بستنی نعمت مهمان کرد. خودش هم هر چی طعم تلخ بود سفارش داد، اما نصف بیشتر نتونست بخوره. پسرمون رو حسابی جو فوتبال گرفته! دیشب لباس بارسلونا رو پوشیده بود اومده بود، با شرت و جوراب ورزشی و کفش و .... همش هم توی ماشین برامون بازیها رو تحلیل می کرد! 



3- اگر من مسئول برنامه ریزی برای سبد غذایی خانواده باشم، هر روز یک غذایی درست میکنم که کدوی سبز بریزم توش، مثل وقتی که مامان اینا رفته بودن یزد. هر روز یک وعده غذایی کدو سبز داشتیم. یک روز کنار مرغ، یک روز سرخ شده با تخم مرغ و ...



۱۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

342، روزانه نوشت رمضان

1- امروز بر خلاف چند روز گذشته هو خنک تر بود، اما شدیدا شرجی! گرچه من یک ربع بیشتر از خونه بیرون نرفتم، اما خیس عرق شدم. حالا توی این گرمای خرما پزون باید تهران هم برم! دعا کنید که کارهام روی روال بیفته و آموزش دانشگاه از خر شیطون بیاد پایین و مدرک ما رو بهمون بده و ما رو ول کنه بریم! از دیشب هم به یک مسئله ی جالبی دارم فکر میکنم، نمی دونم حلی که من میخوام انجام بدم عملی هست یا نه، باید یه روز برم آی.پی. ام استادم رو ببینم و باهاش حرف بزنم در مورد امکان انجام این حل.


2- روزهای ماه مبارک رو به بیحالی میگذرونید؟ نگران هستین که حال عبادت نداشته باشین؟ علی الحساب همین که بیحال هستیم و حال گناه کردن نداریم خودش یک قدم رو به جلو محسوب میشه. انشالله کم کم حال عبادت هم پیدا میکنیم. این مناجان رمضان رو هم حتما بشنوید. برای اعیاد شعبانیه گذاشته بودمش. اما بازم گفتم که شنیدنش توی این شب ها خالی از لطف نیست. کلیک!


3- این هم عاشقانه نوشت:


با دختری دوست شو که کتاب بخواند.
با دختری دوست شو که پولش را به جای لباس خرج کتاب کند.
دختری که فضای کمد لباس‌هایش تنگ باشد. نه از زیادی لباس. از نگهداری کتاب.
دختری که لیست بلندی از کتاب‌ها را برای خواندن تهیه کرده است.
دختری که کارت کتابخانه سالهای کودکیش را هنوز با خود دارد.

ادامش رو اینجا بخونید: کلیک!

۲۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

341، بهشت زوری!

این مطلب رو دو سال قبل بعد از شبهای احیا نوشتم، از مراسم شب قدر مسجد امیرالمومنین(ع)، زرگنده.
 مراسم از 12 تا 3.5 شب بود. اول با دعای جوشن  کبیر شروع کردن، حدود 30 بند از دعا رو خونده بودن که یک خانومی با نوه ی دخترش اومد که پیش ما به زور خودشو جا کنه. حالا هرچی هم ما میگیم جا نیست(و واقعا جا نبود و به قول ما چوب بر زمین نمیومد)، میگه اونجا که ما نشسته بودیم سرد بود اومدیم اینجا. خلاصه دختر کوچولو رو به زور نشوند پیش ما و خودش هم به زحمت زیاد نشست جلوی بچه. دختره 9-10 ساله بود. با چهره ی خیلی معصوم و دوست داشتنی، اما بیچاره از نبودن جا گریه اش گرفته بود....
مادربزرگش هم شیرینی و میوه در آورد به زور به دختره میداد و می گفت الان تمام میشه عزیزم، الان تمام میشه! به خانومی هم که اون سمت بچه نشسته بود و داشت نگاه می کرد این صحنه رو، با قیافه ی حق به جانبی گفت: بچه باید از الان بیاد مسجد بفهمه عبادت چیه!!!  (من با این سنم قبل رفتن به مسجد داشتم فکر می کردم از سالهای بعد دعا رو خودم توی خونه بخونم و بعدش برای بقیه ی مراسم برم مسجد. کما اینکه شب نوزدهم همین کارو کردم و خیلی هم خوب بود. توی مترو موقع رفتن دعا خوندم.بگذریم.)
این دعا با همه ی اشک و آه های دخترک بیچاره تمام شد. من رفتم بیرون یه شربتی بخورم. وقتی برگشتم دیدم خانوم جان و دختر کوچولو به نماز ایستادن. ما هم فکر کردیم که حتما نماز دو رکعتی لیله القدر رو می خونن. بعد که دیدم خیلی طولانی شده و پیاپی قامت می بندن؛ گفتم حتما نماز 100 رکعتی امشب رو دارن می خونن. که خب خدا رو شکر خانوم جان در عبادت تخفیف داده بودن به این دختر معصوم فهمیدیم نماز شب بوده. بعد 4 تا نماز اول خانوم جان داشت به بچه می گفت نماز شفع رو چطور بخونه. بیچاره از خواب و خستگی درست نمی فهمید چطوریه. من کلی دعا می کردم که بعدش بچه رو مجبور نکنه نماز وتر رو هم بخونه، که خب چون ما مستجاب الدعوه هستیم(!) مجبور نکرد بچه رو. دختر بیچاره از شدت خواب چشمهاش قرمز شده بود. چهره ی بسیار مظلوم و دلنشینی هم داشت. دعا کردم که از امشب براش خاطره های خوب بمونه نه زجر در عبادت و....
نمیدونم چی باید گفت به آدمهایی که فکر میکنن به زور میشه کسی رو مسلمان کرد. به زور میشه کسی رو نمازخون کرد. به زور کسی عبادت رو یاد می گیره. دیگه نمی دونم در تحلیل رفتار این خانوم جان و امثالهم چی باید گفت. مغزم از دیشب از تحلیل ناتوان شده.{ البته از دیشب همون دو سال پیش!! :) }

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو