۳۳ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

340، افطاری به یاد ماندنی

یکی از بهترین و خاص ترین خاطرات من از ماه مبارک مربوط به ترم 3 کارشناسی هست، و یکی از سخت ترین دروس رشته مون. هنوز مهر نشده بود که ماه رمضان شروع شده بود. من هم اون ترم هر روز تا 7 کلاس داشتم! روزه گرفتن واقعا سخت بود. دو روز هفته رو با یک استادی کلاس داشتیم که مسیحی بود. استاد ما همیشه توی همه ی سالهای تدریسش، حداقل 2 ساعت تمام درس می داد. بدون یک لحظه فوت وقت یا حتی استراحت. ماه مبارک رمضان اما استاد برامون برنامه ی دیگه ای چیده بود. به مستخدم دانشکده پول می داد که برامون افطاری بخره. هر روز صدای اذان که میومد، مدت 15 دقیقه به ما وقت میداد برای صرف افطار. نون سنگک و پنیر و گردو و سبزی و خرما و زولبیا بامیه و ... سفارش کرده بود چای رو شیرین کنن و توی لیوان برامون بریزن تا معطل نشیم. همیشه هم چند برابر تعدادمون چای و بقیه خوراکی ها آماده بود. بعد از افطار هم کلاس ادامه داشت تا ساعت 7-7.5 .

امروز سر افطار یاد استادمون افتادم... این روزها خبرهای مربوط به داعش رو که میشنوم، یاد استاد مسیحیم میفتم و یاد نمونه سوالاتی که استاد بالای صفحه اولشون می نوشت: " اگر دین ندارید، لا اقل آزاده باشید."


بعدا نوشت: مورد دوم این پست خاطرتون هست؟ همین استاد مذکور ما بوده...

۱۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

339، وصایای مریمی

الان که دارین این متن رو میخونید احتمالا من در بین شماها نیستم. سعی کنید از من به نیکی یاد کنید و همیشه خاطرتون باشه که من نخواستم کسی رو اذیت کنم و اذیتتون هم نکردم خدایی، نه؟! من در غروب آخرین جمعه ی ماه مبارک شعبان به دلیل مصرف ماهی و سیرترشی در وعده ی سحری جان به جان آفرین تسلیم خواهم کرد. وصیت اول من به شماها اینه که از خوردن این جور غذاها در سحرهای ماه مبارک رمضان خودداری کنید و اجازه ندین نفستون بر شما غلبه کنه و ماهی نخورید، اگر هم خوردین نوش جانتون، اقلا کنارش سیرترشی نخورید، حتی اگر ترشی چند ساله بوده باشه. دیگر از وصیت های من به شما اینه که دخترای خوبی باشین، گیس های همدیگه رو نکشید، با هم مهربون باشید و حُسن خلق داشته باشین. زندگی رو به خودتون و بقیه سخت نگیرید.

مقداری کتاب و قسط و یک خط موبایل و یک گوشی و لپتاپ و لباس و کفش و ... هم دارم که هرکدوم به کارتون میاد، بگین توی وصیت مهر و موم شده بگم براتون بیارن، وصیت کردم مقدار اندک طلاهای منو بفروشن و قسط های صندوق رفاه و ... رو باهاش بدن و بقیشم خیرات کنن.اما جدی ترین وصیت من همونه که اول گفتم. ماهی و سیرترشی نخورید، حتی اگر ترشی 4 ساله بود و ماهی قزل آلای رنگین کمان!

+ انا لله و انا الیه راجعون. اگر من زنده موندم که خودم شب بعد افطار میام. اگر نه که طبق وصیت عمل کنید.


۳۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

338، کوه نوشت (2)

لازم به ذکره که من هنوز ورزش استقامتی برای کوهنوردی رو شروع نکردم.
اما عکسهاش رو که میتونم بزارم برای دوستان عزیزم. :)

+ به ادامه ی مطلب مراجعه کنید. حجم عکسها مثل دفعه ی پیش کم شده.
۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

337، صحبت تلفنی، عشق و باقی قضایا

1- پریروز زنگ زدم خونه ی یکی از اقوام نزدیک بابت کاری، ایشون استاد دانشگاه هستن و سالها توی رده ی بالای سازمانی کار میکردن و ... حدود 10 دقیقه با من حرف زد پشت تلفن. بعد اینکه قطع کرد، به خانومش میگه: کی بود زنگ زد؟ خانومش میگه: مریم بود، جالبه که منو نشناخته بود! فکر کرد من یک نفر دیگه هستم. سوال اینه که پس 10 دقیقه داشت چی رو توضیح میداد برای من؟! اولش هم عروسش تلفن رو برداشته بود و کلی باهم حال و احوال کرده بودیم، بعد گوشی رو داده به ایشون!


2- والدین از سفر یزد برگشتن، خیلی بهشون خوش گذشته، خیلی هم از یزدی ها خوششون اومده. می فرمایند که چقدر آدم های خوبی بودن، اصلا هم وصلت باهاشون ایرادی نداره ( نامبردگان تا پیش ازین شدیدا مخالف ازدواج با شهر بغلی بودن حتی! به بهانه راه دور!)، میگم: خوبه پس؟ میگن: آره. چه اشکالی داره؟ یزدی ها که آدم های خوبی بودن. یاد دوست یزدیم افتادم که پسری شمالی عاشقش شده بود، بالاخره بعد 7 سال دوست گرامی رو راضی کرد به وصلت، دوستم همیشه میگفت کفاره ی گناهان آدم میتونه این باشه که یک شمالی عاشق عادم بشه! بماند که کفاره ی گناهانشون الان همسر گرامیشون می باشند!


3- نمی دونم چرا بعضی ها کتابها رو اینجوری ترجمه میکنن! من وقتی قبل خواب کتاب میخونم، معمولا دم دمای صبح میخوابم یا کل عصر رو بیدارم که تمامش کنم، جالبه که این کتاب با اینکه موضوع جالب و نویسنده ی خفن و مترجم کاردرستی داره، الان یک هفته هست 20 صفحه بیشتر نخوندم ازش! نمی دونم بد نوشته شده یا بد ترجمه شده! خدا کنه بتونم تمامش کنم به زودی!


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

336، نگاهی به فیلم "زندگی زیباست"، ما ازعزیزانمان محافظت میکنیم...

فیلم "زندگی زیباست" محصول سال 1997 یک کارگردان یهودی به نام "روبرتو بنینی" هست. ماجرای فیلم مربوط به یک اردوگاه کار اجباری یهودیان در زمان جنگ جهانی دوم در آلمان نازی میشه. به بحث هولوکاست و این جور حواشی فیلم کاری ندارم. حتی از این که فیلم کمدی و عشقی و ... هست هم میگذرم. میخوام در مورد یک چیز دیگه ای حرف بزنم. این تنها فیلمی بود که من با دیدنش اشک ریختم، یک شب توی خوابگاه تماشا کردم فیلم رو و گریه کردم...



بزارین اول یک خلاصه ای از فیلم رو براتون تعریف کنم. یک زوج یهودی به همراه پسربچه ی کوچیکشون به اردوگاه کار برده میشن. در واقع بچشون به طور تصادفی باهاشون میره اردوگاه. پسر به پدرش میگه که اینجا کجاست که ما اومدیم؟ پدرش میگه ما اومدیم که بازی کنیم. می پرسه جایزه ی بازی چیه؟ پدرش میگه: تانک! و کودک خوشحال میشه. یکی از صحنه های آخر فیلم که پدر و پسر رو تعقیب میکنن و پدر کودک رو توی یک بشکه میزاره و بهش میگه همونجا باشه و بعد سربازا پدر رو پیدا میکنن و اون رو با خودشون می برن، اینکه داره از ترس سکته میکنه و جلوی نگاه بچه ش که از سوراخ بشکه اون رو میبینه، قدمها رو بلند و خنده دار برمی داره تا بچه همچنان فکر کنه بازیه همه چیز و ... کودک توی بشکه باقی می مونه تا چند روز بعد که جنگ تمام میشه و یک تانک از متفقین میاد و بچه با خوشحالی میاد بیرون و میگه ما جنگ رو بردیم و سوار تانک میشه... این کودک هیچ وقت متوجه عمق فاجعه، نهایت ترس و وحشت و سایه ی مرگی که روی اردوگاه افتاده بود نمیشه، چون پدرش ازش در مقابل این مفاهیم رنج آور محافظت کرده...شاید بعد ها که بزرگتر شد...

خیلی اوقات ما هم همین کارو میکنیم. شاید فریب و دروغ به نظر بیاد. اما ما از بچه هامون، از کوچیکترهامون و از ضعیفترهامون در مقابل زشتی های این دنیا مراقبت میکنیم. وقتی پدربزرگ فوت میکنه، به بچه میگیم که رفته پیش خدا... ماه آسمون شده و ...

مادربزرگ من سرطان ریه داشت و توی مرحله ی غیرقابل درمان بیماریش تشخیص داده شد، من توی شرایطی از پایان نامم بودم که شب و روز خواب و خوراک نداشتم... مادرم بهم نگفت که مامان بزرگ مریضه. من یک ماه بعد از زن داییم شنیدم... مادر گفت نمیخواستم ناراحت بشی، چون کسی که توی غربت باشه شنیدن این چیزها بهش سخت میگذره و البته همینطور هم بود. من چند شب تا صبح با دوست مدرسه ایم که آمریکا زندگی میکنه، چت کردم و گریه کردم و ...

خیلی اوقات شنیدن حقیقت انقدر دردناکه که ما میخوایم به هر طریقی از عزیزانمون محافظت کنیم و نزاریم اونها رنج رو حس کنن. در قسمتی از فیلم، گوییدو (پدر کودک)، به طریقی خودش رو میرسونه به بلندگوهایی که توی محوطه صدا رو پخش میکردن و برای همسرش شعر عاشقانه میخونه و برای لحظاتی به اون حس خوبی میده و باعث میشه همسرش زیر اون همه فشار و وحشت و ... بخنده. بچه ای رو سراغ دارم که وقتی 7 ساله بود، پدربزرگش فوت کرد. کسی حواسش نبود که بچه رو نبرن قبرستون و خاکسپاری و ... به این بهانه که خب ببینه مگه چطور میشه؟! نتیجه این بود که چند وقت بعد که بارون شدیدی می بارید، بچه تا نیمه های شب گریه میکرد که بریم بابابزرگ رو بیاریم خونه خیس میشه، گذاشتیمش اونجا بالش نداره، سرش درد میگیره وقتی خوابیده و ...

و ما خیلی اوقات این کارو انجام میدیم و از عزیزانمون مراقبت میکنیم، چه درست و چه نادرست...


۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو