۳۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

392، سفرنامه 3

1- بچه های مدرسه میگن میشه پیش ما بمونید و معلم ما باشید؟

2- چند روز پیش برای خانومها کلاس آشپزی برگزار کردم و از پخت رب تا ... رو بهشون یاد دادم. دو روز بعد که من نرفتم، غذاهاشونو درست کردن و بردن مدرسه و اونجا با مربیها خوردن و برای منم فرستادن. انصافا عالی بود دستپختشون. حدود 3 ساعت یکسره کلاس داشتیم،بدون یک لحظه استراحت. حسابی خوششون اومده بود از کلاسم.
3- میخواستم یک سفرنامه مربوط به چند سال پیش رو از امروز بنویسم... اما هنوز هم نمیتونم...


۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

391، شعر

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید

معشوق همینجاست بیایید بیایید
مولوی



۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

390، گنجشک

صبح زنگ تفریح بعد از کلاس ریاضی، شاگردام رفتن توی حیاط، و یک گنجشکی که بالش شکسته بود رو گرفتن و آوردن توی سالن مدرسه. گنجشک فرار کرد توی سالن. دوباره گرفتیمش. داشتیم نگاهش میکردیم،بعد من گفتم ببریم سر کلاس به بچه های کوچیکتر نشون بدیم. ازونجایی که من مدیر مدرسه بودم،مشکلی نبود برم سر کلاس! :) بعد فکر کنید یک مدیر با جذبه میره در کلاسها رو میزنه و به معلم میگه: گنجشک آوردم بچه ها ببینن از نزدیک. یعنی غوغا شد،هر کدومشون میخواستن نازش کنن، یکیشون اصرار داشت که گنجشک رو بدم دستش، خلاصه که بسیار نشاط رفت، و خاطره تلخ صبح رو توی ذهنم کمرنگتر کرد...

حدود 9 صبح سر کلاس بودم که دیدم از سالن صدای گریه یک دختربچه 5ساله میاد، رفتم تو سالن و دیدم مادرش داره با کتک میبردش خونه، و دعواش میکنه که چرا اومدی اینجا؟ بیا مواظب برادر کوچیکت باش، من میخوام برم گوسفندها رو جمع کنم. گفتم خب هردوتاشون بیان سر کلاس، گفت نه، کار داره. بعدا اگر کارش تمام شد میارمش. چند قدم دورترشده بودن که دیدم دختربچه برگه نقاشیش مونده روی زمین... صداشون کردم و سریع خودم رو رسوندم بهشون و برگه رو دادم دست مادرش. و از مادرش خواهش کردم که بزاره فردا دخترش بیاد سر کلاس... گاهی هیچ کاری جز دیدن مشکلات دیگران نمیشه کرد...



۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

389، سفرنامه 2

ما آدمهایی که تو شهرها زندگی می کنیم، بین ماشین های آهنی، ساختمون های بلند، سرسام صدا و دود و نور و ... گاهی احتیاج به کمی هوای تازه داریم برای نفس کشیدن، احتیاج داریم که گاهی با خودمون، با طبیعت، با آفریننده طبیعت و ... گاهی بین روزمرگی های زندگی هامون گم می شیم... لازمه که دل بکنیم، بریم یک جای دور از هیاهو که مردم، ساکت و آروم دارن زندگی می کنن و ازشون یادبگیریم قناعت و سادگی رو و دل بکنیم از دل بستگی هامون... و کمی آروم بگیریم.

 
 + یک دختر بچه سر کلاس به یکی از مربی ها میگفت خانوم من شهر رو دوست ندارم، اونجا پر از ماشین هاست، پر از سر و صداست و من همش می ترسم ماشین ها زیرم بگیرن.





۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

388، شعر

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

سعدی




۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو