۳۵ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

531، حریم شخصی

1- یک مطلبی رو مدتی هست دوست دارم اینجا بنویسم. چند روز پیش بهانه ای دست داد برای نوشتنش. چند شب پیش تو پیج یکی از فلوشوندگان(؟!) اینستاگرام یک عکسی بود و ازون مهمتر مطلبی زیرش نوشته بود که نقد غیر منصفانه ای بود به چیزی و من اصلا حرفش رو قبول نداشتم. به نامبرده گفتم حالت کلی نداره و باز ایشون سر حرف خودشون بودند و با کلمات بازی می کردن... یک دفعه یادم اومد که خب پیج خودش هست و من میتونم نخونمش! به همین راحتی!

2- خانم نویسنده ای هم سن و سالم هست که وبلاگ می نویسه و از زن بودن به انحاء مختلف می ناله و ... کلا درک نمیکنم مشکلش چیه. یا من زیادی بسته و دگم بار اومدم یا ایشون... نمی دونم. حتی یک بار فکر کردم جوابی برای یکی از پست هاش بنویسم، اما بعد به این نتیجه رسیدم که من میتونم نخونم وبلاگش رو ( با اینکه قلم خیلی خوبی داره). وبلاگ یک فضای شخصی هست و من اگر موافقش نیستم میتونم نخونمش! به همین راحتی!

3- برای همه بلاگرها کم و بیش پیش میاد و برای من هم پیش اومده، اینکه کسی بیاد و به راحتی هرچی از دهنش در میاد بهتون بگه و بره. ( سوای این مطلب که اون آدم احتمالا مشکلی روحی روانی داره که فکر میکنه فحش دادن مشکلی رو حل میکنه و صدالبته قصدی جز ناراحت کردن شما نداره.)، سوالی که همیشه برای من پیش میاد اینه که خب اگر ما با وبلاگی مشکل داریم و از نویسنده یا ریختش یا روابطش خوشمون نمیاد، می تونیم نخونیمش! به همین راحتی!

4- تو فضای مجازی مخاطب داشتن مطلب مهمی هست. وقتی با کسی مشکل دارید، عقایدش رو نمی پسندید، با نوشته هاش مشکل دارید، بهترین راه اینه که اون رو از داشتن مخاطبی مثل خودتون محروم کنید! تمام.

:)


+ بعدا نوشت. این مطلب جالبه: فریبایی یا فریبندگی

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

530، پایان نامه خرگوشی!

1- دیشب دوست نازنینی زنگ زدن و کلی حرف زدیم باهم. از دیشب حال خوبی دارم. احساس خوبی دارم. با اینکه روز سختی بود. از 6 صبح تا 8 شب بیرون بودم. اول دانشکده و بعد هم کلاس و دانش آموز درس نخون و .... اما کلا حالم خوبه. خدا رو شکر.


2- امروز دفاع یکی از بچه ها بود. داورش با اینکه از دوستان استاد راهنماش بود، انقدر سوال پرسید تا بنده خدا به بی سوادیش اقرار کنه و بگه بلد نیستم و نمی دونم از کجا آوردیم این شبکه رو و این روش عددی رو چرا انتخاب کردیم و .... 35 دقیقه سوال پرسید ازش. اون ایمیل یادتونه خرگوش پایان نامه انجام میداد و ... راهنماش شیر بود و آخرشم میگفت موضوع مهم نیست و مهم استاد راهنماست؟! خب من امروز کشف کردم که این ایمیل خنده دار تا حد زیادی درسته... راهنمای بنده یکی از غولهای شبیه سازی عددی دنیاست... دو تا داور خیلی خفن داشتم که خیلی هم سوال پرسیدن اتفاقا. اما بسیار مودبانه و محترمانه و با کلی عذرخواهی که ما حسب وظیفه سوال می پرسیم و آخرش هم بهم 20 دادن. خواستم بگم گرچه پوستم کنده شد در کار پایان نامه با استاد راهنمام، اما همه سختی ها به روز دفاعم می ارزید.


3- پست دیروزی رو امشب داشتم میخوندم، یاد یک خاطره ای افتادم. کل 3 سالی که با استاد راهنمام کار می کردم، به خاطر ندارم استادم حتی صداش بالا رفته باشه، اما ما دانشجوهای ارشد و دکتریش به شدت ازشون حساب می بردیم. اگر می گفت عید نوروز بیاین دانشگاه، ما می رفتیم، اگر می گفت جمعه بیاین، می رفتیم، خلاصه که جز "چشم" چیزی نمیگفتیم. یادمه موقع اجلاس سران عدم تعهد، کل تهران تعطیل بود، بعد ما همه تو آفیس استادمون بودیم و مشغول به کار. ( مثلا من شخصا خوابگاه هم نداشتم و آواره بودم اون روزها)، بعد یکی از جوجه کارشناسی ها که با استاد کارآموزی داشت، برگشت با ناز گفت: دکترررر، شما خیلی سخت میگیرین ( نامبرده پسر بودن ها! کل آفیس دکتر فقط من دختر بودم.)، ما همه با چشمانی گرد شده نگاه می کردیم به این صحنه. هیچ کدوم از مخیله مون نمی گذشت همچین چیزی به زبون بیاریم... والا...


۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

529، نسل بعدی

 امسال فرصتی پیش اومد تا با بچه های نسل جدیدتر، متولدین اواخر دهه 70 و اوایل 80، کلاس هایی برگزار کنم. قبل از شروع سال تحصیلی هم اولین سال تو مسافرت جهادی بود که من با نوجوان ها کار می کردم. به نظرم یک فاجعه عظیم داره اتفاق میفته...



۲۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

528، مکالمه (3)

اول:

مصطفی: میگم به این دختره نیا درس نده!

من: چرا؟

مصطفی: من دوست ندارم تو بهش درس بدی! :|

من: چرا خب مصطفی؟

مصطفی: خب پس بهش غلط درس بده از من جلو نیفته!

من: ...


دوم:

دوست: چرا زندگی با ما اینجوری تا کرد؟ ما خیلی متوقع بودیم؟

من: نه عزیزم. نمی دونم چه حکمتیه والا...

دوست: من خسته ام. بریدم از زندگی مریم...

من: درکت میکنم. اما خب زندگی همینه دختر خوب.

دوست: امروز صبح که از خوابگاه داشتم می رفتم دانشگاه،

گفتم خدایا خودت یه نشونه ای چیزی از رحمتت بفرست برام،

وگرنه من دق میکنم. تو که زنگ زدی خیلی ذوق کردم.

من: یعنی الان ما تو سرما نشستیم داریم بستنی میخوریم نشونه هست؟! :))

دوست: برای من که هست. خیلی خوب بود تو این یکنواختی زندگی.

من: ...


+ مکالمات (1) و (2) را نیز بخوانید. جالب هستند.

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

527، آخر پاییز

این پاییز زیبا و دل انگیز را نیز تنهایی سپری کردیم...

۱۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مریم بانو