۳۵ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

516، قطع رحِم

1- گاهی ممکنه فکر کنیم نمی تونیم بدون کسی یا چیزی زندگی کنیم، گاهی فکر میکنیم دنیا به آخر رسیده، گاهی فکر میکنیم چه دنیای نامردی وووو اما متاسفانه یا خوشبختانه آدمیزاد فراموشکاره و کم کم adapte میشه و می تونه زندگی کنه. اگر اینجوری نبود، اینهمه آدمی که همسران و فرزندان و عزیزانشون رو از دست دادن و مرگ بینشون جدایی انداخته، باید خودشون هم می مردن، اما دارن زندگی میکنن، هر چند گاهی خاطرات آدم رو آزار میده، اما آدمیزاد عادت میکنه. انسان انس میگیره، به بودن ها و نبودن ها...


2- فردا قراره ازین بچه ها امتحان بگیرم، بنا به درخواست خودشون، منتها الان یادم نیست گفتن فیزیک رو دوباره امتحان میدن یا ریاضی رو. اعتماد به نفسی دارن که خدا میدونه! جوجه اردک زشت، امروز فرمودن که مصطفی خوب ریاضی بلد نیست. گفتم چرا اتفاقا خیلی خوب بلده. گفتم مصطفی از 4 سالگی پیش من ریاضی میخونده. مثل الان شما هم نبوده ها. کتاب رو تا تمام نمیکرده زمین نمیزاشته! با تعجب نگاهم کرد و گفت پس برای همینه که ریاضیش انقدر خوبه! خندیدم گفتم بالاخره اعتراف کردی ریاضیش خوبه دیگه. :)


3- هر زمانی از هر رحِمی بخوایم خارج بشیم، باید درد بکشیم، گریه کنیم و سختی بکشیم. هیچ قطع وابستگی ای بدون گریه و زاری و سختی نیست... چه قطع وابستگی سیاسی باشه، چه اقتصادی، چه عاطفی و چه از هر نوع دیگه ای. این ها با دیدن شاگرد معلولم تو ذهنم میاد و با دیدن مادرش که حاضر نیست بپذیره لازمه بچش رو ول کنه، نه که دوباره از نو بره سر کلاس و براش جزوه بنویسه و خوشحال باشه که به بچش با "زبون مادری" درس میده...

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
مریم بانو

515، جمعه پائیزی

1- خواهر عزیزتر از جان ما امروز هوس بستنی کرده بودن، اونم تو این سرسیاه زمستون! با هم رفتیم و بستنی خوردیم. جای همه دوستان خالی. تو بستنی فروشی هیچ کسی جز ما دو تا نبود. بهش میگم به نظرت تا کی من و تو باید با هم بیایم بستنی بخوریم عایا؟! می خنده میگه نمیدونم، ولی خوش میگذره در هر صورت. :)


2- ای کاش که همدیگرو همونجور که هستیم، با همون نقاط ضعف و قوتی که داریم، با همون محدودیت هایی که داریم، بپذیریم. کاش تلاش نکنیم برای تغییر آدمها، کاش به بهانه نقدکردن، طرف رو با خاک یکسان نکنیم. کاش درک کنیم که طرف مقابل ما یک آدم با تحمل محدود هست، وقتی خودمون انتظار نداریم کسی چیزی بهمون بگه و خیلی دلخور میشیم اگر خوبیهامون رو نادیده بگیره، لازمه که با بقیه هم همین کارو بکنیم. متاسفانه فضای عمومی جامعه ما طوری هست که ما خودمون رو موظف! ( تاکید میکنم موظف)، می دونیم که ایرادات بقیه رو بهشون گوشزد کنیم، اصلا یک شهوت پنهانی داریم برای تذکر دادن و پودر کردن شخصیت آدمها... کاش کمی به عواقب کارمون فکر کنیم، گاهی طرف رو تا مرز نابودی پیش می بریم...


3- ما معمولا روندها را نمیبینیم یا به هر دلیلی نمیتوانیم ببینیم. اما هیچ چیز یک شبه خراب نمیشود. حتی زلزله هم آخرین تکان حاصل از التهاب طولانی مدت زمین است. هیچکس در چند ثانیه تصمیم به استعفا یا جدایی نمیگیرد. هیچ کسب و کاری در یک روز شکست نمیخورد. هیچ دولتی در یک روز و یک دهه و یک ماه سرنگون نمیشود. هیچ عقیده ای یک شبه نابود نمیشود. حتی مرگ هم رویدادی لحظه ای نیست. روندی آرام و به طول چند دهه است که هم اکنون برای همه ما آغاز شده است. اما چنان کند که آن را نمیبینیم... (صفحه اینستاگرام محمدرضا شعبانعلی)

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

514، روز هفتم

1- هفت روز گذشت، به همین سرعت ماه و سال و عمر هم می گذره و نوبت ما میشه که بریم... عزیز از دست رفته ما ادیب بود. دست نوشته های نابی داشت. زندگی نامه خودش رو نوشته بود، امروز یک تیکه هایی رو خوندن برامون، خیلی جالب بود. خجالت کشیدم از خودم... ازینکه به چه سختی درس خونده بود، اما ناامید نشده بود ... ازینکه علوم جدیده می خوند، اون هم وقتی اجدادش همه عالمان قدیمه بودن... از اینکه میگفت این بزرگترین موهبت زندگیش بوده... یاد خودم افتادم...

به قول استاد شهریار " او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود، خاموش شد دریغ..."


2- انقدر خسته ام که میتونم به اندازه دو روز بخوابم. منتها فردا هم صبح کار دارم و هم عصر. به نظرم بهتره کارهامو سبک تر کنم تا بتونم به درسام برسم. تنبل شدم. معلم زبانم آخر منو میکشدش. :(


3- به اینجا هم سر بزنید و در نظر سنجی شرکت کنید: http://vote.persianweblog.com/

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

513، آذر نوشت

1- به واسطه یکی از دوستانم، به من زنگ زدن و گفتن برم موسسه ای در مورد راهکارهای جلوگیری از طلاق براشون حرف بزنم و نظر بدم و ... یکی نیست بگه من مجرد چی در این مورد به بقیه باید بگم آخه؟! به دوستم میگم التفات داری من مجرد هستم دیگه؟! والا...


2- دیروز برگه های شاگردامو تصحیح کردم و نمره هاشون رو دادم بهشون، بعضی ها خیلی کم. بعضی ها خیلی خوب. بهشون میگم درس بخونید خب! میگن خانم شما خیلی مهربون هستین، ما تا زور بالا سرمون نباشه درس نمیخونیم! باید ترکه ببرم از جلسه بعد. :|


3- تصویر رو از صفحه اینستاگرام متمم برداشتم. متاسفانه یا خوشبختانه درسته.


۱۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مریم بانو

512، کتاب و دوست عزیز

1- یکی از bug های من اینه که نمی تونم تو ماشین در حال حرکت، قطار و کلا وسایل نقلیه کتاب بخونم. تهوعی در حد مرگ می گیرم. انگار نوشته ها که جلوی چشمم تکون میخورن حالم رو بد میکنن، نمدونم چرا! دوستم که امسال اومده بود، یک کتاب دستش بود. گفت تو هواپیما و ماشین و ... میخونمش. تازه رمان و... هم نبود. یکی از اساتیدشون نوشته بود و بهش هدیه کرده بود که بخونه و نظر بده. گفتم خب چرا تو وسایل نقلیه میخونیش؟ گفت وقت نمیکنم جای دیگه بخونمش.

2- با این دوست عزیزم، سالهای کارشناسی روزهای 5 شنبه می رفتیم انقلاب کتاب بخریم. کله ی سحر راه می افتادیم، اونموقع بی آر تی ها به فراگیری الان نبود. مجبور بودیم 3 بار اقلا اتوبوس یا مترو عوض کنیم. با این حال اغلب انقدر زود می رسیدیم که هنوز کتابفروشی ها باز نشده بودن! انقدر خیابون رو بالا و پایین می رفتیم تا مغازه ها باز بشن و بریم کتاب بخریم. جاهای ارزون و جاهایی که کتاب دست دوم و ... میفروختن رو هم بلد بودیم. کتابفروشی آستان قدس هم میرفتیم و کتابهای فیزیک و الکترونیکش رو میخریدیم. کلا همه جا رو سر میزدیم. وقتی برمیگشتیم که پولمون تمام شده بود. اگر خوش شانس بودیم و بلیت اتوبوس داشتیم که باهاش بر میگشتیم تا یه جایی. و گرنه ته کیفمون رو میگشتیم که پول خرد پیدا کنیم و اقلا یه بخشی از مسیر رو بریم و راه رو نزدیکتر کنیم. بعدشم که خب معلومه، بقیه راه رو پیاده بر میگشتیم. :)

3-  انتشارات دانشگاهمون کتابهای خارجی رو با 75% تخفیف برای ما چاپ می کرد. و تقریبا کتابی نبود که ما دو تا نخریده باشیم، این تازه سوای کتابهایی بود که اساتید عصا قورت داده بهمون اهدا می کردن. با اطمینان خاطر خوبی میتونم بگم مثلا کتابی در زمینه Q.M. نبود که ما نداشته باشیم. یکی از اساتید هم میگفت عادت کنید که انگلیسی کتاب بخونید، اونم وقتی ترم 2 بودیم. ماهم که حرف گوش کن! کلا خوش بودیم دو تایی. یادش بخیر...



+ این مطلب رو هم بخونید: چالش کتاب ها

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مریم بانو