۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

639، حسب حال...

فردا روز معلم هست و روز پدر، برای من تلاقی این دو روز با هم، بعضی افراد رو در ذهنم میاره،

یکی از اونها استاد پایان نامه ارشدم هست که تو این پست ازشون نوشتم.

دیگری عزیزی که آذرماه گذشته از بین ما رفتن و سالهای سال معلم ادبیات بودن.

مدتی هست که به منزلشون میرم و دست نوشته هاشون رو می خونم.

یکی از جالب ترین نوشته هاشون، خاطره ای هست که از نحوه مدرسه رفتنشون نوشتن.

ایشون اولین کسی بودن تو روستای پدری من که به مدارس جدیده رفتن،

شنیدن این خاطره از زبان خودشون خیلی جالبه...

هر زمان که احساس می کنم کم آوردم، با خوندن این متن انرژی دوباره می گیرم،

به نوعی حس میکنم مرهون همه این سختی هایی هستم که آبا و اجدادم کشیدن ...

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

638، هفت سال...

هفت سال است که منتظرم
منتظرم چنین شبی دوباره تکرار شود
منتظرم که دوباره مرا بفرستید
منتظرم که در خانه تان باشم
و خداحافظی کنم با شما، با عشق...
منتظرم که مرا به مهمانی عشق بفرستید
منتظرم که ...
سالهاست که منتظرم...
هفت سال یک عمر است...
هفت سال چشم انتظاری...
انتظار...
انتظار...
انتظار...

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

637، پذیرش

1- استاد راهنمای ارشدم به جز من یک دانشجوی دختر دیگه داشت که البته من هنوز ندیدمش بعد این چند سال. سمیه دانشجوی دکترای استاد من هست و در زمینه "نانوسیالات" کار میکنه. علت اینکه تا الان ندیدمش اینه که سمیه تا الان نیومده اتاق دکتر. معلول حرکتی هست، اما موضوع اینه که ایشون به خوبی با این مسئله کنار اومده، هیچوقت ازینکه مواقعی که احتیاج به کمک داره کسی کمکش کنه ناراحت نمیشه. استاد هم برای دیدن سمیه از اتاقشون میرن طبقه همکف دانشکده و باهم در مورد پیشرفت پروژه صحبت می کنن. سمیه حدود ده سال از من بزرگتره و همه مقاطع تحصیلی رو یکسره نخونده و البته در کنارش کار هم می کرده.

2- هفته پیش مادر شاگرد معلولم تماس گرفت و گفت که می خواد مدتی پسرش رو نفرسته مدرسه. گفت خسته شده ازین وضعیت، و اونقدری که انتظار داره و تلاش میکنه، پسرش درس نمی خونه. مادر شاگرد من از ابتدای تولدش بغلش می کرده و حالا هم زیر بغلش رو میگیره و بلندش می کنه، و منتظره که آخرین درمانهایی که روی پسرش انجام دادن، نتیجه بده و اون بتونه راه بره... هیچ کسی اجازه نداره که به امیدواری یک مادر لطمه ای بزنه، منتها شاید پذیرش واقعیت می تونست شرایط راحت تری رو فراهم کنه.

3- به خودمون نگاه کنیم، فکر کنیم چند تا از واقعیت های زندگی مون رو نمی پذیریم و هر روز و هر روز از زجر کشیدن به خاطرشون خسته می شیم، واقعیت هایی که تلاش برای عوض کردنش انرژی مون رو تحلیل می بره و روح و روان ما رو فرسوده می کنه؟

4- من نمیگم برای بهبود شرایط تلاش نکنیم، من نگاه دیگه ای به این موضوع دارم که البته نمی دونم تو همه مسائل کارایی داره یا نه ... فرض کنید زندگی مثل یک معادله دیفرانسیل کوپل شده هست، برای حل این معادله روشهای مختلفی هست، یکی از روشها اینه که اول کار، تاثیر بعضی پارامترها رو کم کنیم یا ثابت بگیریم، انرژی مون رو بابت حل شون هدر ندیم، بعد که مسئله حل شد، برگردیم و دوباره روی اون پارامتر کار کنیم تا بتونیم رفعش کنیم... البته اگر دچار تکینگی نباشه!

5- استادی داشتیم که میگفت برای از پا در آوردن یک مسئله لازم نیست همون اول کاری سرش رو ببُرید، اول بهش ضربه های کوچیک بزنید و کم کم با صبر و حوصله خاکش کنید...

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مریم بانو

636، بدرود...

اولین بار دنبال لیوان گمشدم تو خوابگاه می گشتم که رفتم اتاقشون

یک دختر ریزه میزه ی زبر و زرنگ بود که صدای جیغ و بلندی داشت

برخوردش خیلی جالب بود و بعدها بارها باهم بهش خندیدیم

مریم مهندسی برق میخوند، یک گروه 6 نفره بودن توی دو تا اتاق کنار هم

که همشون برق میخوندن و به معنی واقعی کلمه از زندگی با درس لذت می بردن،

و من نفر هفتم این گروه بودم و یک دوران کم نظیر رو باهاشون تجربه کردم،

مریم همیشه شور زندگی داشت، جزو دسته کسانی بود که بودن باهاش همیشه لذت بخش بود

کمتر پیش میومد از کسی یا چیزی گله کنه، از کسی انتظار داشته باشه و یا کسی رو نبخشه ...

تنها کسی بود که با هم ارشد یک جا قبول شدیم و بودنش همیشه به من امیدواری می داد

آدمهایی که روزهای سخت رو باهاشون میگذرونیم هیچوقت از دل و ذهن ما پاک نمیشن، هیچوقت ...


این دوست نازنین من هفته آینده از ایران میره و من از همین حالا دلتنگشم، دلتنگ صدای پرانرژیش،

دلتنگ همه محبت هاش، دلتنگ همه روزهایی که باهم گذروندیم، دلتنگ همه چیز ...


+ مریم جزو آخرین دوستان صمیمی من بود که داره میره و من باز هم تنهاتر میشم ...

++ بدرود دوست نازنینم، امیدوارم که هرجا هستی موفق و سلامت باشی ...

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

635، تعیّن زمان در مکان!

یکی از حس های عجیب آرامش بخش این روزها رو، تو اتاق یکی از اقوام که سال 93 فوت کرده تجربه میکنم. یک اتاق خیلی ساده با یک کتابخونه بزرگ، با کلی کتاب خوب و دست نوشته های ایشون که معلم ادبیات بودن. بار آخری که رفتم از چند تا از دست نوشته هاشون عکس گرفتم. متن یکی شون رو اینجا میزارم. قبلا هم متن چند تا از دست نوشته هاشون رو گزاشتم:

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

من گریه میکنم

این نوشته به حال و هوای این روزهای من می خوره، گفتم شاید خوندنش برای شما هم خالی از لطف نباشه.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو