1- اعتراف میکنم وقتی 4-5 سالم بود و مامان منو میفرستاد که برم از عمه که خونشون نزدیک خونه ی مادربزرگ بود،

ماست چکیده بخرم، در همه ی مدتی که عمه جان داشتن ماست رو توی ظرف میریختن، من گوشه های ظرف بزرگ

ماستشون رو با انگشت نوش جان میکردم. و همه ی ماست هایی که همه توی اون سالها خوردن مزه ی دست منو

 میدادش! خب خیلی ماست دوست داشتم و دارم! چیه مگه؟!

2- اعتراف میکنم وقتی بچه بودم، دخترعمه ی کوچیکم رو که سید هم بود حسابی اذیت می کردم.

 البته ما فقط درگیری لفظی داشتیم! وهر بار بهم میگفتن، گناه داره! چکار داری این سیده خانوم رو؟!

 من با ناباوری نگاشون می کردم و میگفتم: این!!!؟؟؟ این به این کوچیکی چطوری سیده آخه!؟ [خدا منو ببخشه!]

3- شربت های آنتی بیوتیک بچگی هامون یادتونه چه مزه ای بود؟! اعتراف میکنم بچه های کوچیکتر خونه که

مریض میشدن،موقع دارو دادن، من اول از همه حاضر میشدم و انقدر اصرار میکردم که مامان به منم شربت می داد!!!

بس که خواهر ماه و گل و خوب و مهربونی بودم، پیش مرگشون میشدم!!! جالبه خودشون به زور میخوردن شربت رو!!!


+ خدا همه رو هدایت کنه انشالله!!!

++ قبلا اعترافاتی کرده بودیم اینجا