سخن عشق تو بی آنکه برآید به زبانـــم

رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم


گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالـــــــــــــم

باز گویم که عیان است چه حاجت به بیانم


گر چنان است که روزی من مسکین گدا را

به در غیــــــــــــــــر ببینی ز در خویش برانم


من در اندیشه آنم که روان بر تو فشــانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم


گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانـم


نه تو را طاقت قربت نه مرا خاطر غربـــــــت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم


من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم