چند پست پایین تر اشاره کردم که من بچه ی خیلی کنجکاو و بازیگوشی بودم. البته در روایات نقل شده که خرابکار و پر سروصدا نبودم. منتها خب کنجکاو بودم دیگه! بعدش اون موقع ها که من بچه بودم، کسی نبود که باهاش بازی کنم. وقتی همه بیرون بودن من با مامانم خاله بازی میکردم ( که شرحش رو توی یک پستی نوشتم)، یا با پدربزرگ پدرم و پدر بزرگ خودم وقت میگذروندم. به جز اون، خونه باغ پدربزرگهام همیشه چیزهای خوبی برای کشف کردن و سرگرم شدن داشت. از لاک پشتی که پسرای بزرگتر برام می گرفتن که من کهنه می بستم بهش و مدتی باهاش سرگرم بودم، تا جوجه صورتی رنگی که یک روز شستمش و سفید شد ( شاید یک روزی نوشتم در موردش). اما بعضی جاها هم بود که به من میگفتن اجازه ندارم بهشون دست بزنم و حتی نزدیکشون برم. یکی ازینجاها کنار در ورودی خونه مادربزرگ بود که یک فرورفتگی توی دیوار بود که جای کنتوربرق بود و روش یک پارچه برزنتی کلفت بود که باد هم تکونش نمی داد. من همیشه برام سوال بود که اون پشت چه خبره!؟

اگر شما بچه ی خرابکاری نباشید، کسی بهتون شک نمیکنه که چرا تنهایی دارین توی حیاط بازی می کنید! مادر میگه که داشتم تو حیاط بازی می کردم که صدای جیغم رفت هوا. نمی دونم دستم چطوری رسید به اون پارچه برزنتی و کنارش زدم؛  اما چیزی که دیدم، یک دنیا زنبور بود که ریختن سرم! و بعد هم مامان و عمه که بدو بدو اومدن ببینن من چه بلایی سرم اومده!  شکر خدا به نیش زنبور حساسیت نداشتم و اتفاق خاصی نیفتاد برام.

نتیجه می گیریم که آدم باید برای جواب سوالاتش و برای رفع کنجکاویهاش از جونش مایه بزاره  حتی! منم به جواب سوالم که اون پشت چه خبر بود که دست زدن بهش ممنوع بود، رسیدم! گرچه یه مقداری جیغ و کمی هم نیش زنبور باهاش بود. :)