موقع برگشتن از دانشگاه، بارون میزد.

منم که عاشق راه رفتن زیر بارون.

رسیدم خونه چادرم خیس خالی بود. تو همون حیاط چادرو گذاشتم روی بند، رفتم بالا.

رفتم بالا، مامان توی آشپزخونه بود. رفتم صورتشو بوسیدم.

خندید و گفت: چی شده؟

گفتم: یاد یک همچین روزی افتادم  که کلاس چهارم دبستان بودم

و حوالی همین ساعت داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه.

(اون موقع ها یادمه که برای زنگ نقاشی یک آبرنگ 6 رنگه داشتم .

اما آبرنگم کوچیک بود و خیلی هم کمرنگ

و خب بدم نمیومد که یک آبرنگ بزرگتر داشته باشم.

اما کلا از بچگی خیلی عادت نداشتم که چیزی از پدر و مادرم بخوام که برام بخرن.

مگر اینکه خودشون می خریدن برام.)

خب برسیم به همون روز بارونی.

توی کوچه داشتم زیر بارون راه میرفتم که مامانمو دیدم با عجله داشت میرفت جایی.

منو که دید گفت: من میرم جایی کار دارم زودی میام.

تو برو خونه مراقب بچه ها باش تا من بیام.

منم گفتم باشه و رفتم خونه پیش خواهر و برادرم.

بعد یه مدتی که نمیدونم چقدر بود مامان برگشت.

برام آبرنگ خریده بود. یک آبرنگ چهارده رنگه ( دوازده نه چهارده رنگه!)

جنس خیلی خوبی داشت. خیلی خوشرنگ بود.

و من واقعا از داشتنش خوشحال بودم.

یادش بخیر...

+ همه ی روزهای بارونی که توی کوچه راه میرم؛ یاد اون روز دوست داشتنی میفتم

که وقتی مامان با آبرنگی که برام خریده بود، اومد خونه و من اون روز بخاطر داشتن اون آبرنگ، خوشبخت ترین دختر دنیا بودم.

++ کاش الان هم با همین چیزهای کوچیک انقدر ذوق مرگ می شدیم. البته ذوق میکنم هنوز، اما نه مثل اون آبرنگ...