سالها قبل، خاله بزرگم ساری زندگی می کرد. خونه شون یک جای خیلی سرراست بود، میدان امام، کوچه دانشکده، سر کوچه یک مغازه مبلمان فروشی خیلی شیک داشت که حتی من با اون سن کم توجهم بهش جلب میشد: مبلمان رضوی.

آقای رضوی، همسایه روبه روی خاله بود. خونه ش هم همون پشت مغازه اش بود. یک خونه بزرگ، با کلی زرق و برق  که من الان جزئیاتش یادم نیست. من ازون خونه فقط یک چیز یادمه، دخترشون، زهرا...

من از دخترخاله هام کوچیکتر بودم و زهرا که سه سال ازم بزرگتر بود، و کوچیکترین و تنها دختر خونه (برادراش استرالیا زندگی می کردن)، وقتایی که می رفتیم ساری، تنها همبازیم بود. زهرا عروسک بازی و خاله بازی و .... دوست نداشت. دوست داشت بشینیم و حرف بزنیم. گاهی هم با مامان و خاله و مامانش و دخترخاله هام و شیوا ( دختر اون یکی همسایه که از ما بزرگتر بود)، می نشستیم و حرف می زدیم و خوش بودیم باهم. کلا آدم عجیبی بود، اصلا شبیه بچه ها نبود، حرفهاش مثل آدم بزرگ ها بود. منشش، رفتارش و افکارش. یک چیز دیگه که یادم رفت بگم، زهرا بی نهایت زیبا بود، بی نهایت. یک صورت سفید خوش ترکیب با موهای مشکی، هرجایی هم می رفت همه عاشقش می شدن. یک بار اومدن خونه ما، همسایه مون یک لحظه دیدش و کلی حسرت خورد که چرا پسرش خیلی کوچیکه! و ازین دست ماجراها در موردش کم نبود...

این دوست نازنین رو فصل مدرسه کمتر می دیدیم، چند باری که رفتیم ساری، دیگه خبری از زهرا نبود. بعد متوجه شدم که زهرا رفته استرالیا، بعدتر متوجه شدم که برای درمان سرطان رفته...چند وقت بعد برگشت و ما رفتیم خونشون برای دیدنش. زهرا هیچوقت روسری سرش نمی کرد. اصلا روسری نداشت. من پیش مامانم کز کرده بودم، مادرش پیش ما نشسته بود و زهرا یک روسری کلفت (مثل روسری های پشمی ترکمنی) سرش بود و جلوی تلویزیون نشسته بود و اصلا پیش ما نیومد. فقط یک بار همون اول بهمون سلام کرد و من گوشه سرشو دیدم که مو نداشت و صورت سفید بدون ابرو و مژه... خجالت می کشید بیاد پیش ما... منم همونجا پیش مامان نشستم تا کابوسش تمام بشه و برگشتیم. مدتی بعد شنیدیم که حالش بهتر شده، من کلی ذوق کردم، رفت استرالیا پیش برادراش، بیماریش همونجا عود کرد و این بار زهرای نازنین ما رو ازمون گرفت. همونجا به خاک سپردنش و تمام...

من اونموقع نمی دونستم این بیماری چیه... تو عالم بچگی یک چیزی تا مدتها توی ذهنم بود... اونم اینکه نکنه من اون روز فلان حرف رو بهش زدم، یا بهمان کار رو کردم باعث مریضیش شده باشه... نکنه اون روز دعوا کردیم و ناراحت شده بود ازم، این مریضش کرده باشه... تا سالها این فکر توی سرم بود... خیلی بچه بودم خب... دوستم خیلی عزیز و نازنین بود برام...

+ یادش بخیر...یاد همه کسانی که با این بیماری ما رو تنها گزاشتن به خیر...