۳۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

54، آبرنگ

موقع برگشتن از دانشگاه، بارون میزد.

منم که عاشق راه رفتن زیر بارون.

رسیدم خونه چادرم خیس خالی بود. تو همون حیاط چادرو گذاشتم روی بند، رفتم بالا.

رفتم بالا، مامان توی آشپزخونه بود. رفتم صورتشو بوسیدم.

خندید و گفت: چی شده؟

گفتم: یاد یک همچین روزی افتادم  که کلاس چهارم دبستان بودم

و حوالی همین ساعت داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه.

(اون موقع ها یادمه که برای زنگ نقاشی یک آبرنگ 6 رنگه داشتم .

اما آبرنگم کوچیک بود و خیلی هم کمرنگ

و خب بدم نمیومد که یک آبرنگ بزرگتر داشته باشم.

اما کلا از بچگی خیلی عادت نداشتم که چیزی از پدر و مادرم بخوام که برام بخرن.

مگر اینکه خودشون می خریدن برام.)

خب برسیم به همون روز بارونی.

توی کوچه داشتم زیر بارون راه میرفتم که مامانمو دیدم با عجله داشت میرفت جایی.

منو که دید گفت: من میرم جایی کار دارم زودی میام.

تو برو خونه مراقب بچه ها باش تا من بیام.

منم گفتم باشه و رفتم خونه پیش خواهر و برادرم.

بعد یه مدتی که نمیدونم چقدر بود مامان برگشت.

برام آبرنگ خریده بود. یک آبرنگ چهارده رنگه ( دوازده نه چهارده رنگه!)

جنس خیلی خوبی داشت. خیلی خوشرنگ بود.

و من واقعا از داشتنش خوشحال بودم.

یادش بخیر...

+ همه ی روزهای بارونی که توی کوچه راه میرم؛ یاد اون روز دوست داشتنی میفتم

که وقتی مامان با آبرنگی که برام خریده بود، اومد خونه و من اون روز بخاطر داشتن اون آبرنگ، خوشبخت ترین دختر دنیا بودم.

++ کاش الان هم با همین چیزهای کوچیک انقدر ذوق مرگ می شدیم. البته ذوق میکنم هنوز، اما نه مثل اون آبرنگ...





۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

53، کتاب

امروز رفتم دانشگاه که پایان ناممو به داور خارجیم تحویل بدم.

بعدشم رفتم شهر کتاب و کلی چیزهای ضروری و دوست داشتنی خریدم.

یه چند صفحه ای هم از کتاب " زنانی که با گرگ ها می دوند" رو همون جا نشستم و خوندم. منتها کتابش طولانیه،

اینطوری چند سال طول میکشه تمام بشه.

باید یه روزی برم کتاب رو بخرم! :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

52، افطـار

چند تا از همسایه هامون زنگ زدن و گفتن که روزه دارن و افطار میخوان بیان پیش ما. 

از کارهایی که مامان خیلی دوست داره، افطاری دادن به روزه دارهاست.

حتی در روزهای عادی سال.

خب!

ما بریم تدارک افطار ببینیم براشون.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

51، مورچـه!

اگر یک مدتی گذشت و از من خبری نشد، بدونید که مورچه ها یه بلایی سرم آوردن!

کل اتاقم پر مورچه هست!

لای تمام جزوه هام!

بین تمام کاغذهام!

حتی کنار مهتابی اتاق!

توی لباس ها، کنار پنجره، توی کمد کتاب ها، حتی گاهی روی دست و پام!

همه جا...


سوالی که برای من به وجود اومده اینه که مورچه ها دقیقا اینجور جاها دنبال چی می گردن!!!؟؟؟

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

50، حکایت

در یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند.

از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر بروند و

 کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.

همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند.

وزراء از دستور شاه تعجب کردند، با این حال هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند.

وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود؛ بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده
و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد.

اما وزیر دوم با خود فکر  کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و

احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند،

پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را پر کرد.

و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد،

کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود.

روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند؛ بیاورند.

وقتی وزیران نزد شاه آمدند ، پادشاه به سربازانش دستور داد ،

سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند.

در زندانی دور که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ آب و غذایی هم به آنها نرسانند.

وزیر اول پیوسته از میوه های خوبی که جمع آوری کرده بود می خورد تا اینکه سه ماه به پایان رسید.

اما وزیر دوم ، این سه ماه را با سختی و گرسنگی و مقداری میوه های تازه که جمع آوری کرده بود؛ سپری کرد.

و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از گرسنگی مرد.


خداوند  تعالی می فرماید: (وَتَزَوَّدُواْ فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَى وَاتَّقُونِ یَا أُوْلِی الأَلْبَابِ) البقره ۱۹۷


"و توشه برگیرید که بهترین توشه پرهیزگاری است ، و ای خردمندان ! از ( خشم و کیفر ) من بپرهیزید ."

پس کمی بایستیم و با خود بیندیشیم ...

فردا در آخرتمان چه خواهیم کرد !

+ به نقل از یکی از دوستان!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو