۳۳ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

365، عکس یادگاری!

چند سال پیش با بچه های دانشگاه رفته بودیم مشهد، بعد از امتحانات تیرماه. اون موقع ها یک رسمی بود که حتما باید یک روز برنامه میان-اردو میرفتیم. یعنی اردو در اردو بود! اون سال هم رفتیم نیشابور. مقبره ی عطار و خیام و بعد هم یک جایی موسوم به "روستای چوبی" که یک روز در اختیار ما بود و فقط ما خانوم ها بودیم و خوش می گذشت بهمون. اقلا دیدن چنان جایی وسط کویر جالب بود برامون. :)

قبل از رفتن به روستای چوبی، تو مقبره عطار داشتیم عکس می گرفتیم و سرمون گرم بود که دیدیم دورتر از ما یک گروه 20 نفری از خانوم های عرب با چادر و پوشیه، رفتن وایستادن روی پله های زیر مقبره و توی یک ردیف منظم و همه یک شکل، ژست گرفتن و دارن عکس می گیرن! مشغول نگاه کردن بهشون بودیم که یکی از دوستان سوالی که هممون داشتیم بهش فکر می کردیم رو بلند به زبون آورد:

" اینا چطوری به این عکس بعدا نگاه کنن تشخیص میدن کی به کیه؟! "

آخه دقیقا همشون یک شکل و هم قد و قواره، نه کیفی به کسی آویزون بود؛ نه عینکی و نه خلاصه هیچ وجه تمیزی! و

ما برامون سوال بود که اصلا چرا عکس می گیرن! چطوری بعدا میخوان بگن ما توی عکس بودیم و ...


+ دوستان، من چادری هستم. نیاین بگین این نقد به چادر و ... است.

این صرفا یک حرکت مضحک بود از طرف جمعی از بانوان محترم. همین!


۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

364، مریمی و زنبور!

چند پست پایین تر اشاره کردم که من بچه ی خیلی کنجکاو و بازیگوشی بودم. البته در روایات نقل شده که خرابکار و پر سروصدا نبودم. منتها خب کنجکاو بودم دیگه! بعدش اون موقع ها که من بچه بودم، کسی نبود که باهاش بازی کنم. وقتی همه بیرون بودن من با مامانم خاله بازی میکردم ( که شرحش رو توی یک پستی نوشتم)، یا با پدربزرگ پدرم و پدر بزرگ خودم وقت میگذروندم. به جز اون، خونه باغ پدربزرگهام همیشه چیزهای خوبی برای کشف کردن و سرگرم شدن داشت. از لاک پشتی که پسرای بزرگتر برام می گرفتن که من کهنه می بستم بهش و مدتی باهاش سرگرم بودم، تا جوجه صورتی رنگی که یک روز شستمش و سفید شد ( شاید یک روزی نوشتم در موردش). اما بعضی جاها هم بود که به من میگفتن اجازه ندارم بهشون دست بزنم و حتی نزدیکشون برم. یکی ازینجاها کنار در ورودی خونه مادربزرگ بود که یک فرورفتگی توی دیوار بود که جای کنتوربرق بود و روش یک پارچه برزنتی کلفت بود که باد هم تکونش نمی داد. من همیشه برام سوال بود که اون پشت چه خبره!؟

اگر شما بچه ی خرابکاری نباشید، کسی بهتون شک نمیکنه که چرا تنهایی دارین توی حیاط بازی می کنید! مادر میگه که داشتم تو حیاط بازی می کردم که صدای جیغم رفت هوا. نمی دونم دستم چطوری رسید به اون پارچه برزنتی و کنارش زدم؛  اما چیزی که دیدم، یک دنیا زنبور بود که ریختن سرم! و بعد هم مامان و عمه که بدو بدو اومدن ببینن من چه بلایی سرم اومده!  شکر خدا به نیش زنبور حساسیت نداشتم و اتفاق خاصی نیفتاد برام.

نتیجه می گیریم که آدم باید برای جواب سوالاتش و برای رفع کنجکاویهاش از جونش مایه بزاره  حتی! منم به جواب سوالم که اون پشت چه خبر بود که دست زدن بهش ممنوع بود، رسیدم! گرچه یه مقداری جیغ و کمی هم نیش زنبور باهاش بود. :)


۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

363، خانه خدا

چرا بریم مکه پولمون رو بریزیم توی شکم این عرب ها؟ چرا بریم و به توسعه ی عربستان وهابی کمک کنیم؟

اصلا دل حرم خداونده، کعبه تو قلب آدمه، چه لزومی داره اینهمه راه خرج کنیم و بریم تا مکه؟ که چی بشه؟!


این حرفها رو حتما شنیدین از آدمهای مختلف، گاهی آدم ممکنه از خودش هم بپرسه این سوالات رو.

امیرالمومنین علیه السلام در آخرین وصایای خودشون به امام حسن و امام حسین علیهم السلام

و در واقع در آخرین حرفهاشون برای همه ی ما تا همیشه ی تاریخ میفرمایند که:


" الله الله فی بیت ربّکم، لا تخُلّوه ما بقیتم، فانه ان تُرِکَ لم تناظروا " . ( نهج البلاغه، نامه 47).

" خدا را خدا را درباره ی خانه ی خدا، تا هستید آن را خالی مگذارید،

زیرا اگر کعبه خالی شود، مهلت داده نمی شوید."


+ جواب ازین واضح تر لازم داریم؟!



++ این دعای اعمال مشترکه ی ماه رمضان رو عاشقم:

" و ان تجعل لی فی عامی هذا الی بیتک الحرام سبیلا"

خدایا خودت یک راهی برام قرار بده...

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

362، بامدادیه

1- دهه ی آخر ماه رمضون اصلا خوشحال نیستم. چون ماه عزیزمون داره تمام میشه. من هم که کماکان آدم سابق، شاید کمی بهتر یا بدتر حتی! استاد تفسیر میگفت اینکه خدا بزنه پس کله ی آدم و یک شبه متحول بشه، ممکن هست، اما اینها راه نیست. باید راه رو طی کرد و سختی کشید و بر نفس غلبه کرد و ... ولی میگم کاش خدا بزنه پس کله ی ما! ما که آدم بشو نیستیم به این راحتیا!!!

2- یکی بیاد منو ارشاد کنه که این چهار خط چکیده رو بنویسم و بفرستم! شدیدا در نوشتن این چکیده دارم تنبلی میکنم! هر کاری میکنم جز نوشتن این یکی! بعد به نظرتون نباید خدا بزنه پس سر من؟! عایا امیدی هست که خودبه خودی ما آدم بشویم؟!

3- یک مطلب مفید هم بنویسم، اقلا پست پیام آموزشی هم داشته باشه خب! بازی فینال جام جهانی رو دیدین؟ متوجه یک نکته ی مهم شدین؟ شما حتی اگر "مسی" هم باشین، توی یک سیستم نادرست و ضعیف و ناکارآمد نمی تونید کاری از پیش ببرید، اما اگر یک بازیکن متوسط باشین مثل "کلوزه"، یک سیستم درست میتونه شما رو در نهایت بعد از چند دوره حضور توی جام جهانی با یک سیر صعودی قهرمان جهان بکنه. سیستم مهمتر از آدم ها و فردیت ماست. حتی یک آدم متوسط هم میتونه توی یک سیستم خوب رشد کنه و موفق باشه و روزهای خوبی رو بگذرونه. منتها توی یک سیستم بیمار، شما هرچقدر هم تلاش کنید، حتی اگر فینالیست هم بشید، نهایتا کم میارین. چون یک آدم نمیتونه جور یک جامعه رو بکشه. همه باید بخوان و تلاش کنن، البته در سایه ی یک سیستم درست!!!

4- گفتم سیستم، یاد یک چیزی افتادم. چند روز پیش رفتم جایی مصاحبه. قبلش معرفی شده بودم به خانوم مدیر. باهاش تلفنی حرف زده بودم. روز موعود رزومم رو گرفتم دستم و راهی شدم. روزمم رو ورق زد و ازم پرسید خب سابقه ی کاری چی دارین؟ گفتم: نوشتم توی رزومه. TA  بودم مدتی و تدریس خصوصی و کارگاهی و پروژه و ... گفت: نه! منظورم اینه که توی چه دبیرستانی قبلا درس دادین وقتی تهران بودین؟؟؟ گفتم : خانوم من دانشگاه سراسری بودم. معمولا جوری برناممون رو می چیدن که وقت آزاد برای کارکردن نداشته باشیمو بعد ایشون سریعا عذر ما رو خواستن و خداحافظی کردیم. سوال اینه که کسی که اسفند 92 دفاع کرده، دقیقا چه سابقه ی کاری باید داشته باشه؟ اونم وقتی تمام سالهای قبل رو از دبیرستان تا حالا داشته درس میخونده یک سره؟!!!

5- تصویر متداول ما در ماه مبارک رمضان، مخصوصا موقع سحر و کل ساعات روز که روزه داریم!!! :))



+ برای دیدن اندازه ی واقعی این تصویر روش کلیک کنید. خیلی عکس بامزه ایه. :)

۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

361، من و پدربزرگ

من نوه ی خیلی کنجکاوی بودم. سالها قبل روال زندگی به این صورت بود که ما صبح روزهای جمعه میرفتیم خونه ی پدربزرگم؛ تا غروب. خیلی هوش و ذکاوت لازم نداشت که با وجودی که به نظر زندگی روال عادی و روتینی داشت، بین اینهمه آدمی که میومدن تا فقط با پدربزرگ حرف بزنن و از وجودش استفاده کنن، آدم کنجکاوی مثل من متوجه بشه که در کنار چه گنجی زندگی میکنه... کاشکی که عقلم میرسید ازش بهره ببرم.

دور زمانی قبل، وقتی که فنچی بودم، مادر منو فرستاد کلاس قرآن. چهار سالم بود و از همه کوچیکتر بودم. معلم هم از روی "عم جزء" به ما مشق میگفت. بعد یک مدتی مادر دیگه منو نفرستاد. دید معلم خیلی تکلیف میگه بهمون و ممکنه من دلزده بشم... فایدش برای من این بود که خیلی زود خوندن رو شروع کردم. کتابهای خودم و بعد هم کتابهای مامان و بعد هم روزهای جمعه و خونه ی پدربزرگ. حدود 10 یا 11 ساله که بودم، دیگه نمی رفتم با بچه ها بازی کنم، از صبح می نشستم کنار پدربزرگ تا ظهر. برام از گلستان حکایت میگفت. از کتابهای دیگه شعر و داستان و حکایت و روایت میگفت. برام جالب بود که آدمی با این سن و سال چه حافظه ی عجیبی داشت!

فکر کنم 13 ساله بودم که پدربزرگم از کتابهاش بهم امانت میداد که بخونم. اولین کتابی که از کتابخونش بهم داد، " امام علی، صدای عدالت انسانی" نوشته ی جرج جرداق و ترجمه ی هادی خسروشاهی بود. پدربزرگ اولین چاپ های مجلدات کتاب رو تک به تک خریده بود.

جریانش هم این بود که من پر از سوال و کنجکاوی و ... بودم. پدربزرگم بهم گفت برو این کتاب رو بخون و از خوندنش لذت ببر. بعد می رسی به سوالات و جوابهاشون. کتاب بعدی نهج البلاغه بود که مدیر مدرسه بهم هدیه کرده بود، با جلد قرمز و دوست داشتنی،با ترجمه محمد دشتی. و اینجوری سالهای اولی که من به طور جدی کتابخوانی رو شروع کردم گذشت. برای من این دو تا اسم، نویسنده ی مسیحی لبنانی و پدربزرگم همیشه به نام مولای متقیان گره خورده و با هم به خاطرم میان...

یادش بخیر...

۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو