۳۵ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

536، خاطرات تصویری

1- اولین بار حدود 15 سال پیش منزل یکی از دوستان خانوادگی، یک سری عکس از دختر و نوه هاش که از ایران رفته بودند، دیدم. عکسهای دیگه ای هم بود. همه رو روی یخچال چسبونده بود که همیشه جلوی چشمش باشه. اون موقع هنوز میزهای گردی که گوشه پذیرایی خونه ها می زارن و روش پر از قاب عکسهای خانوادگی هست، جایی نبود. به جز اون، قابهای عکسی تو خونه عمو بزرگه دیده بودم که مربوط به درگذشتگان فامیل پدری بود و بعضا تو هر خونه ای یکی دو تا قاب عکس قدیمی به دیوار بود. بقیه عکس ها توی آلبوم ها بود و سالی دو سالی یک بار نگاهشون می کردیم. اکثرا هم عکسهای قدیمی خانوادگی سیاه و سفید بودند که انگار مربوط به دنیای دیگه ای هستن.

2- این روزها اما تو هر خونه ای پر ازین عکسهاست... یکی به دیوار پذیرایی عکسها رو قاب گرفته، یکی منظم و با دقت عکس ها رو روی میز کوچیکی گوشه نشیمن چیده، یکی رو در یخچال رو پر از عکسهای قدیمی کرده، یکی تو قابهای منبت گذاشته، هر کسی یه جوری، به نحوی می خواد که خودش رو به گذشته وصل کنه، انگار دلتنگی های آدمها بیشتر شده، انگار فاصله هامون بیشتر شده، حالا یا به واسطه مرگ، یا زندگی در جای دیگه ای... اینه که مدام محتاج نگاه کردن به عکسهای هم هستیم تا خاطرات خوب توی ذهنمون مرور بشه... فکر کنم کم کم داریم به سن خاطره بازی می رسیم...


+ عکس تزئینی است.

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

535، ماه بدشگون

 1- این داستان رو بارها نوشتم. این بار یک جور دیگه می نویسمش. سوم اسفندماه بود که اومدم خونه، مامان خونه نبود. پدرم غروب اومد دنبالم که بریم خونه پدربزرگ. رفتیم و خونه غلغله بود. آخرین ساعت های عمرش بود. من شوکه بودم. همه می رفتن پیش تختش، بعد هم می رفتن یک گوشه می نشستن و گریه می کردن. من همونجا شوکه ایستاده بودم. داییم گفت: مریم جان بشین همینجا گوشه تخت. بقیه اون شب یادم نیست. فردا صبح هم بلیت گرفتم و برگشتم تهران. نمی خواستم باور کنم که پدربزرگم داره میره. غروب که زنگ زدم به بابا، گفت الان خاکسپاریش تمام شد... من روز سوم برگشتم خونه، با داستانی که شاید روزی نوشتم...

2- هیچ جای مفاتیح به اندازه این عبارات در اعمال ماه صفر تکان دهنده نیست که از انس بن مالک روایت می کند زمانیکه از دفن پیامبر(صلوات الله علیه) فارغ شدیم، حضرت فاطمه علیها السّلام به سوى من آمد و گفت: چگونه جان‏ وروان شما همراهى کرد بر چهره  پیامبر خدا خاک فرو ریزید، سپس گریست و فرمود:

یَا أَبَتَاهْ أَجَابَ رَبّا دَعَاهُ        یَا أَبَتَاهْ مِن رَبِّهِ مَا أَدْنَاهُ
پدرم،پروردگارت را که تو را فرا خواند پاسخ دادى       پدرم،چقدر به پروردگارت نزدیکى

3- اون سال شب بیست و هشتم صفر وقتی این عبارات رو میخوندم، با خودم میگفتم چه خوب که من اون روز نبودم... طاقت نداشتم  ببینم که...

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

534، دخترونه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مریم بانو

533، تمام شدن

همه ی آدمها از جایی شروع به تمام شدن میکنن،

من هم دارم تمام میشم.

من از ناخونهام دارم تمام می شم!

از بعد از مسافرت امسال تابستون،

ناخونام بی ریخت شدن و هی میشکنن و هی دارن تمام میشن.

اصلا رشد نمی کنن. نرم نرم شدن.

خلاصه که فرآیند اتمام ما هم به طور رسمی و عینی آغاز شده.

بچه های خوبی باشین. به وصایای من هم عمل کنید.

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

532، جمعه نوشت

1- جا داره صبح جمعه ای از دوست عزیزی که با سرچ عبارت "جهازچشم کورکن عروس" به اینجا تشریف آوردن، تشکر کنم. چند تایی عبارت بی تربیتی هم سرچ کرده بودن که چون +30 هست نمیگم بهتون. فقط موندم گوگل چرا فرستادتشون اینجا؟! 0__O


2- فکر کنم یک بخشی تو مغز من از کار افتاده، اونم بخشی هست که بابت دختربودن تو ایران باید احساس بدبختی مضاعف بکنه! توجه کنید، منم به اندازه کافی احساسات بد رو توی زندگیم تجربه کردم و ازین به بعد هم تجربه خواهم کرد. اما این احساس که آدم باید تلاش کنه برای اینکه "مرد" باشه و خب طبعا هیچ مردی عاشق مرد دیگه ای نمیشه، مگر اینکه، استغفرالله ... و بعد نالیدن از تنهایی و ... رو هیچ جوره درک نمی کنم. به همه خانم ها و البته آقایون شدیدا پیشنهاد می کنم کتاب " زن بودن" نوشته خانم "تونی گرنت" یک روانکاو یونگی آمریکایی رو بخونن. من خودم کتابش رو بعد از دو سال جستجو پیدا کردم و خریدم و هیچ جوره به کسی امانت نمیدم! خودتون برید بخرید  و بخونید و لذت ببرید! والا... :)


3- دیشب موقع مسواک زدن یک چیز جالبی یادم اومد که بنویسم. منتها الان یادم نمیادش. اینهم عکسی پاییزی از دانشکده ما.




۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
مریم بانو