سه ساله بودم به گمانم. ما اون سالها توی روستا زندگی می کردیم.

من تو خونه مادربزرگ تنها بودم و تمام وقتم از صبح تا شب به بازی با مادرم و حرف زدن با پدربزرگ پدرم می گذشت.

البته گاهگاهی هم بچه های فامیل میومدن خونه مادربزرگ و من باهاشون بازی می کردم.

روزها و شب ها از پی هم می گذشت.

بااینکه پدربزرگهای من جزو اولین افراد روستا بودن که ماشین داشتن،

من توی اون سن  هنوز بازار نرفته بودم و  خرید نکرده بودم.

انقدر توی روستا کار داشتیم که به ندرت گذرمون به شهر می افتاد، اونهم برای دیدن اقوام.

یک شب قبل از خواب، پدرم یک تیکه پارچه باریک ( که تو زبان ما بهش میگن "جل"، به کسر ج)،

آورد و گزاشت کنار کف پام و انگاری طول پای منو اندازه گرفت. یادمه گفتم چی شده.

گفت هیچی. بعد هم مثل همه روزهای خوب بچگی آروم و بی دغدغه خوابیدم و این تیکه پارچه فراموشم شد.

فردا که پدرم از شهر برگشت، برام یک دمپایی خریده بود. ازین دمپایی های جلوبسته

که روش عکس میکی موس داشت( یادتون میاد؟)، واااای، انگار دنیا رو به من دادن.

انقدر خوشحال شدم و بالاپایین پریدم که...

هنوز بعد از بیشتر از بیست سال وقتی یک دمپایی بچه گانه می بینم،

یا وقتی آلبوم عکسهای بچگیمو ورق می زنم و یاد اون روز می افتم، ته دلم از شادی غنج میره.

یادش بخیر...امیدوارم که خدا سالهای سال سایه پدرامون رو روی سرمون نگه داره...

و روح پدران رفته رو قرین رحمت و مغفرت خودش قرار بده.