حاج ابوالقاسم و همسرش چندین بار صاحب فرزند شده بودند، اما هر کدام پس از مدتی بیمار می شدند و از دنیا می رفتند. حتی یکی از پسرانشان 14 ساله بود که بیمار شد و فوت کرد. آخرین پسر که به دنیا آمد، چشمانی سیاه و موهایی پرپشت داشت. او را طبق یک سنت قدیمی نذر امام رضا کردند و تا هفت سالگیِ کودک که او را به پابوس سلطان بردند، موهای سرش را کوتاه نکردند. موهای کودک به زیر پاهایش می رسید که در مشهد سرش را تراشیدند و هم وزن موهایش طلا دادند. بدین ترتیب تنها فرزندشان از مرگ نجات یافت.
 وقتی پسرک 16 ساله شد، او را به عقد دخترعموی 14 ساله ای که از سالها پیش برایش نشان کرده بودند، درآوردند. ثمره این ازدواج 10 فرزند بود، 4 پسر و 6 دختر. پسر مردی فعال بود و کم حرف. به سنت آبا و اجدادی کشاورز بود و روی زمین کار می کرد. بسیار مبادی آداب بود و اهل ادب و احترام.
از آن روزها سالها می گذرد، پسر حاج ابوالقاسم مدتی است که داغ سنگینی دیده که تمام تاب و توانش را گرفته. چند روزی است در بیمارستان است. حال خوشی ندارد. ما هم حال خوشی نداریم. امروز که جای خالیش را در خانه پدری اش دیدیم، چیزی قلبمان را می فشرد.
احساس گم گشتگی داریم، احساس تعلیق، دلمان سخت برای آن روزهای خوشی که با هم داشتیم، تنگ شده...