۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

ما خوشبختیم؟!؟!

بدیهی است که این یادداشت نظر شخصی من است

و ممکن است با نظر شما متفاوت باشد.


برای من فضای شبکه های پیام رسان (اعم از تلگرام و اینستاگرام و...)، فقط کاربری سرگرمی و خواندن جوک و ... دارد.

به هیچ عنوان نمی توانم مطلبی را ازین طریق بیاموزم، چون تمرکز بالایی در حین کار با این برنامه ها ندارم.

فضای وبلاگ برای من شخصی تر است و از زندگی و ... هم ممکن است گاهی در آن مطلبی بنویسم...

چند وقت پیش کسی به من گفت که چرا هیچ عکس دونفره ای در اینستاگرام نداری؟

هیچ سندی که نشان بدهد خوشبخت هستی در پروفایل تلگرامت نیست و...

طبعا این مطلب جوابیه نیست. نظر من است.

راستش علاقه ای به این کار ندارم؛

فکر هم نمیکنم بقیه علاقه ای به دیدن و خواندن این عکسها داشته باشند، مگر برای کنجکاوی!

ترجیح میدم علاقه ام به همسرم را از روش های دیگری غیر از کپشن های طولانی و بی سروته نشان دهم.

ضمن اینکه معتقدم ما نمی توانیم در فضای مجازی عکسی به اشتراک بگذاریم،

مطلبی بنویسیم و انتظار داشته باشیم کسی نظری ندهد یا به کسی ربطی نداشته باشد،

شاید هم واقعا به اندازه بقیه خوشبخت نیستم! نمی دانم!


+ چند روز پیش دوستی عکس بی بی چکش را در اینستاگرام گذاشت.

هر طور فکر میکنم، نمی توانم علت این کار را درک کنم که چرا ما دوست داریم

دیگران را در خصوصی ترین لحظه های زندگیمان شریک کنیم؟


++ من روستازاده هستم. در خانه یک قابله به دنیا آمدم و چهارسال تمام در روستا بودم، در باغ ها و روی درخت ها بزرگ شدم. در مواجهه با چنین چیزهایی که از درک ساختار فکری من خارج است، احساس میکنم هنوز آن دخترکی هستم که روی شاخه تنومند درخت انجیر نشسته و به منظره دشت های اطراف و تالاب دوردست و ... نگاه میکند... بدون اینکه حرفی بزند فقط نگاه می کند...

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مریم بانو

چند خطی از مقدمه یک کتاب

سوتلانا الکسیویچ، نویسنده بلاروسی، در کتابی به نام "جنگ چهره زنانه ندارد"، خاطرات و احساسات زنان شوروی که در جنگ جهانی دوم جنگیده اند را جمع آوری کرده است. تنها کلمه مناسب برای توصیف این کتاب، تکان دهنده است. بخشی از مقدمه این کتاب:


"من فقط یادداشت نمی کنم...بلکه تلاشم این است تا آن جایی که رنج از انسان کوچک، انسان بزرگ می سازد، در همان لحظه، روح انسانی را بررسی کنم. این انسان برای من پرولتاریای لال و بی سایه نیست، من روح او را کشف کردم. به صدای او گوش می دهم. به متن او. خب، اختلاف من با حکومت در چه چیزی خلاصه می شود؟ من درک کردم که ایدئولوژی بزرگ به انسان کوچیک نیاز دارد، انسان کوچکی که نباید بزرگ شود. انسان بزرگ برای ایدئولوژی اضافی است و کارکردن با او راحت نیست. دردسر ساز است. اما من دنبال همین می گردم..پی انسان کوچک بزرگ هستم. انسانی که تحقیر شده، شخصیتش لگدمال شده، مورد اهانت قرار گرفته، اما با گذر از اردوگاه ها و جنایات استالینی، سرانجام پیروز شد. او معجزه آفرید.

هیچ کس نمی تواند این پیروزی را از او بگیرد...."


+جنگ چهره زنانه ندارد، نوشته سوتلانا الکسیویچ، ترجمه عبدالمجید احمدی، نشر چشمه، ص 29.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

رویای کودکی

صبح با صدای مادر بیدار می شوم

امروز روز اول فروردین است

مثل همه بچه ها خوشحالم

صبحانه میخوریم و به روستا می رویم

منزل پدربزرگ مادری

خانه ای بسیار بزرگ

چهار طرف خانه چهار باغ بزرگ است.

باغ پشتی پر از گل و گیاه است، مادربزرگ عاشق گل هاست

باغ جلویی پر از گل و درختان میوه است

باغ سمت راست بزرگتر است و پر از درختان میوه

یک نوع توت دارد که از هر رنگی میوه دارد و به آن توت هفت رنگ می گویند

( در زبان ما به آن دینه توت می گویند، گویا خوردنش آدم را دچار جنون می کند، نمی دانم!)

دو درخت گلابی بسیار بلند که بلندترین درختان میوه ای است که تا کنون دیده ام،

با یک نوع گلابی بسیار آب دار و خوشمزه با پوستی نازک و ترد؛

باغ سمت چپی، مخصوص کاشت ارزن و شبدر و ...

حیاط بزرگ با یک حوض بزرگ که آن را پر کرده اند و مادربزرگ در آن گل کاشته است

سمت چپ خانه محل نگهداری دام و مرغ و جوجه هاست. قسمتی از آن سرپوشیده است

کنار آن یک انباری بزرگ که انقدر وسیع و تاریک است که ما می ترسیم به آن وارد شویم

من عاشق بوی کنستانتره هستم که از انبار می آید.

روبروی انبار، یک اتاقک هست که به آن "تَش خِنِه" می گویند.

این اتاقک سه دیوار دارد، جلوی آن دیواری نیست. دور تا دور آن پایه های فلزی هست و روی آن دیگ های سیاه.

زیر دیگ ها چوب هایی که در زبان ما به آن "هیمه" می گویند.

اینجا سابقا مطبخ خانه بوده، الان هم وقتی تعداد مهمان ها زیاد باشد، در اینجا غذا می پزند.

در اتاق پذیرایی یک کتابخانه بسیار بزرگ است، پر از کتابهایی که هر کدامشان دنیایی هستند.

پدربزرگ در اتاق خودش نشسته و تک تک به اتاقش می رویم و با او روبوسی می کنیم،

کم کم همه می آیند؛ موقع ناهار در تمام اتاق ها سفره می اندازیم. تعدادمان نزدیک هشتاد نفر است،

پدربزرگ حدود 50 نوه دارد، من نوه 27 ام هستم( اینها را وقتی کوچک بودم، حساب کردم).

خانه تا عصر پر از مهمان است،

عصر به خانه مادربزرگ پدری می رویم...

توصیف آن بماند برای وقتی دیگر...


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

پرَسه در "پُرسه سو"

1- هوا کمی ابری است، احتمالا تا یکی دو ساعت دیگر باران می بارد. جلوی در مدرسه سوار مینی بوس می شویم و حرکت می کنیم. من کنار پنجره نشسته ام و به مناظر بیرون نگاه میکنم. کمی که از حرکتمان می گذرد، انگار وارد دنیای دیگری می شویم، وارد دنیای فیلم های چینی قرن بیستمی... اینجا "پرُسه سو" است.

2- بچه هایی پابرهنه که دنبال مینی بوس می دوند، خانه های کاهگلی، حیاطی کوچک که به یک گوشه آن  گاوی بسته شده و تمام محوطه خانه پر از کاه و فضولات حیوان است، اینجا دنیای دیگری است. در روستا اتومبیلی نمی بینیم، چند تا موتورسیکلت وجود دارد و بقیه هم از چارپایان استفاده میکنند.

3- مقصد ما کمی بالاتر ازین روستاست، نقطه صفر مرزی در شمالی ترین نقطه خراسان، مرز ایران با کشور ترکمنستان. امروز روز استراحت ماست و آمده ایم به دل طبیعت؛ اما تصاویر پُرسه سو از ذهنم خارج نمی شود. پس از یکی دو ساعت باران می آید و ما مجبور به بازگشتیم، باز به همان بچه هایی بر میخوریم که دنبال مینی بوس می دوند...

4- دلم میخواهد همراه کادر پزشکی، یک روز به اینجا بیایم، اما می دانم که بیفایده است و بیکار می مانم. اهالی روستا اگر بدانند که همسر یا دخترشان به مشورت نزد یک غریبه رفته است، عواقب بدی در انتظارشان است. در روستای کناری، زنی نزد من آمد و از نامزدش گله وشکایت کرد. بعد از او، زنی دیگر آمد که خواهرشوهر زن اولی بود. چند ماه بعد، یک روز در خیابان بودم که زن اولی زنگ زد و با گریه و وحشت تمام گفت که خواهرشوهرش به برادرش گفته که نامزدت نزد یک خانم غریبه شکایتت را کرده و مرا از چشمش انداخته است و ... زندگیم که تازه داشت گرمتر می شد، خراب شده است و ...

5-  لباسهای دختران روستایی اینجا، پر از رنگ و پولک و ... است، دیدنشان روح را جلا می دهد،برای قاب عکس یک عکاس بینظیر هستند، اما من همه تصاویر را سیاه و سفید می بینم. مدام صورتهایشان، چشمان ترسان شان و لبهای محجوبشان که با سختی زیاد از مشکلاتشان می گویند، در نظرم می آید. در این سفرها آموخته ام که در مواجهه با بعضی مشکلات، تو فقط می توانی ببینی و بشنوی، فقط می توانی همدردی کنی، نمی توانی برایشان کاری کنی، عواقب سنگینی دارد، ناچار فقط نگاه می کنی و شب ها از یادآوریشان خواب از چشمت می رود...


+خاطره ای بود که از مرداد ماه 94 به یادم آمد. همیشه دوست داشتم در مورد "پُرسه سو" بنویسم، تا امروز نمی توانستم...



۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

697، گوش دار!

این داستان طولانی است و شاید واقعا ارزش خواندن نداشته باشد. بنابراین اگر کار مهمتری دارید، می توانید بقیه ماجرا را نخوانید.

1- آذر ماه بود که همسرم به شدت سرما خورد. به اصرار من رفتیم دکتر، آن روز هوا به شدت سرد بود و من احساس کردم گوشهایم از شدت سرما درد گرفته است. سابقه گوش درد در سالها قبل را داشتم و بنابر تجربه ام، می دانستم که باید کمی مراعات کنم و گوشهایم را گرم نگه دارم. (فکر نمی کنم کسی جز ساکنان شمال روسیه به اندازه من شال و روسری پشمی داشته باشد.) خلاصه بعد از مدتی گوش درد آرام گرفت، اما به صورت مزمن وجود داشت.

2- من به شدت نسبت به خوردن دارو مقاومت میکنم. مثلا وقتی تمام روز سردرد داشته باشم، نهایتا ساعت 12 شب حاضر می شوم که مسکن بخورم تا بتوانم بخوابم. گوش درد من هم کماکان وجود داشت و حالا وارد مرحله جدی تری شده بود. هر دو گوشم پر از ترشحات سفید رنگ بود. ساعات ابتدایی یک شب تعطیل، با اصرار زیاد همسرم، به بیمارستان مراجعه کردیم و پزشک اورژانس گوشم را معاینه کرد و گفت که فکر میکنم در گوشت آب رفته است و مقداری دارو و قطره و ...تجویز کرد. آنتی بیوتیک تجویزی آزیترومایسین بود.

3- یک هفته بعد، من همچنان گوش درد داشتم، شدت درد بیشتر و ترشحات به رنگ سیاه درآمده بود. این بار به یک پزشک متخصص گوش و حلق و بینی مراجعه کردیم. گفت که گوشتان را دستکاری کرده اید و عفونت کرده است و مقداری دارو و قطره و ... تجویز کرد. آنتی بیوتیک تجویزی، سفکسیم بود.

4- یک هفته بعد، در مراجعه دوم به متخصص، حدود یک ربع دیر رسیدیم و ایشان مطب را تعطیل کرده بودند. گوش درد ما هم که سرجایش بود و حتی بیشتر شده بود و دامنه درد به دندان و سر و .... هم رسیده بود. این بار یاد یکی از پزشکان بسیار قدیمی شهر افتادیم که تخصصشان تجویز آمپول بود و سالها قبل گوش دردم را با تجویز 15 آمپول برای سه روز (یعنی روزی 5 آمپول)، درمان کرده بود. به ناچار این بار نزد ایشان رفتیم. دکتر گفت که احتمالا عفونت از گوش داخلی به گوش میانی رسیده است و مقداری دارو و قطره و ... تجویز کرد. آنتی بیوتیک تجویزی، 10 تاسفتریاکسون بود و تاوانکس(لووفلوکساسین). قطره های تجویزی هر سه پزشک هم آنتی بیوتیک های موضعی بود.

5- از این به بعد، یک دوران یک ماهه شروع شد که من واقعا احساس می کردم دارم می میرم. حس می کردم تمام سرم پر از آب است، از شدت درد، سرم را به زمین می کوبیدم. قویترین مسکن ها فقط 2 ساعت می توانست مانع سرکوبیدن به زمین شود. در کنار اینها دردهای ناشی از تزریق و حال بد و ... را هم داشتم. اکثر خانم های تزریقاتچی هم تصور می کردند که عفونت حاد داخلی دارم و اظهارنظر می کردند که سفتریاکسون 500 ضعیف است و باید 1000 تجویز می شد! و وقتی می گفتم که برای گوش دردم است، می گفتند پس 500 زیاد است!

6- بعد از طی این دوران و بدتر شدن حالم و درد فزاینده گوش،( طوری که حتی تصور می کردم که نکند مننژیت گرفته ام که احساس میکنم توی سرم آب هست!)، دوباره به همان متخصص گوش مراجعه کردیم.گوشم را ساکشن کرد و گفت خب تا الان چه آنتی بیوتیک هایی مصرف کرده ای و وقتی نام همه داروها را گفتم. گفت که خب دیگر از دست ما کاری بر نمی آید و شما باید بستری شوید و آنتی بیوتیک های مخصوص دریافت کنید. در همین حال دوباره مسکن تجویز کردند و یک آزمایش کشت باکتری هم نوشتند و همراه یک نامه معرفی، مرا به یک پزشک متخصص عفونی که رئیس بیمارستانی هم بودند، ارجاع دادند.

7- لحظات طولانی انتظار در کلینیک تخصصی بیمارستان، برای هردوی ما لحظات بسیار سختی بود. همسرم به شدت نگران بود، از طرفی سعی داشت خود را خونسرد نشان دهد.به برادرش که مدیر بیمارستان دیگری بود زنگ زده بود و مدتی طولانی با هم صحبت کرده بودند و ... بعد از حدود دو ساعت انتظار، ما به اتاق پزشک فراخوانده شدیم. دکتر بعد از معاینه،گفت خب من دیگه چی تجویز کنم برات؟ برو جواب آزمایشت رو بیار تا ببینیم چکار میشه کرد. یک سی تی اسکن از استخوان گوش هم نوشت تا چک کند که عفونت به استخوان نرسیده باشد.

8- سی تی اسکن را فردا انجام دادیم، که خب استخوان درگیر نبود، و به آزمایشگاه رفتیم. خانم بسیار خوبی که در آزمایشگاه بودند، گفتندکه آخرین آنتی بیوتیک را کی مصرف کرده ای؟ گفتم دو روز پیش. گفت خب، باید اقلا دوهفته صبر کنیم تا جواب آزمایش صحیح باشد. در این مدت فقط می توانی مسکن مصرف کنی. این دو هفته به بدترین شکل ممکن سپری شد. بعد از دو هفته، آزمایش را انجام دادیم و جواب را نزد متخصص عفونی بردیم. پاسخ آزمایش به شدت مضحک بود! میکروبی که برایش آزیترومایسین، سفکسیم، تاوانکس، سفتریاکسون و ... تجویز شده بود؛ به تمام این داروها مقاوم بود و فقط به یک آنتی بیوتیک خوراکی، حساس:  قرص کوتریموکسازول!

9- متخصص عفونی، صد عدد از این قرص را برایم نوشت و در جواب سوالم که مسکن نمی نویسید؟ گفت نه تحمل کن. ( قیافه ام دیدنی شده بود. از شدت مصرف مسکن، تمام صورتم ورم کرده بود). یکی دو بار دیگر به دکتر مراجعه کردیم تا روند درمان را چک کنند و تمام! البته کار گوش تمام شد، اما بالاخره اینهمه آنتی بیوتیک که بی خاصیت نبود.

10- بیست روز بعد، در هوای سرد بهار شمال، من سرما خوردم و به علت ایمنی پایین بدنم (ناشی از مصرف آنتی بیوتیک های مختلف) ریه هایم عفونت کرد، بیماری داشت طولانی می شد که به یک متخصص ریه مراجعه کردم. گفتم سرما خورده ام و مدتی قبل مقدار زیادی آنتی بیوتیک مصرف کردم، گفتم که مادربزرگم آسم دارد و مادربزرگ دیگرم در اثر سرطان ریه فوت کرده است. از ریه هایم عکس گرفتم و نزد دکتر بردم. برایم مقداری دارو تجویز کرد، قطره بینی و ...آنتی بیوتیک تجویزی، کلاریتومایسین بود.

11- دوباره مدتی گوشهایم در اثر باد کولر درد می کند. این بار مستقیما رفتم و آزمایش کشت میکروبی انجام دادم تا به نزد پزشک ببرم. و به نظر می رسد این داستان همچنان ادامه دارد...

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو