۱۰۷ مطلب با موضوع «ذهنیات» ثبت شده است

667، زندگی، جنگ و دیگر هیچ

1- اگر بتوانم از خداوند همین الان یک سوال بپرسم و پاسخش را بی درنگ دریافت کنم، حتما خواهم پرسید که دوستان سوری من کجا هستند؟ حالشان خوب است؟ آواره نشده اند؟ کشورشان تا کی باید در جنگ بسوزد؟ می دانید، وقتی به این فکر می کنم که چهارسال آخری که می توانستند در صلح و صفا در کنار خانواده هایشان باشند را صرف تحصیل در کشوری دیگر کردند تا آینده ای بهتر داشته باشند و چیزی جز جنگ و بدبختی و ناامنی نصیبشان نشده، دلم می سوزد...

2- "جنگ همیشه هست. جنگ در زمان ما در سراسر جهان زبانه کشیده و دلیلی ندارد باور کنیم در آینده متوقف خواهد شد. انسان، متمدن تر شده  و هدفش از نابودی هم نوعش بی رحمانه تر...من بارها دیده ام که اگر کسی فقط یک بار خودش ببیند که گاز سفید فسفر با صورت یک بچه چه می کند، یا یک گلوله چه درد بی صدایی به جا می گذارد یا چطور یک ترکش می تواند پای کسی را شکاف دهد، اگر خودش آنجا باشد و این ترس و اندوه را فقط برای یک بار ببیند، می فهمد که هیچ چیز ارزش آن را ندارد که بگذاریم این اتفاقات حتی برای یک نفر بیفتد، چه برسد به هزاران نفر." جیمز نچوی _ عکاس جنگ"


سوریه، سال 2015


+ عنوان پست، نام یکی از کتابهای اوریانا فالاچی است.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

616، می بینی خودت را؟

1- خانم ل. از همکاران ما تو مدرسه روستاست. صبح ها تو یک مدرسه معاون هست و سالها سابقه تدریس داره و معلم زبان خیلی خوبیه. از من چند سالی بزرگتره و زیباتر. حسادت نه، اما به توانایی هاش به عنوان یک معلم غبطه می خورم، مخصوصا اینکه سال اولی هم هست که به طور رسمی وارد این کار شدم. دیروز نیومد. خانم مدیر گفت که سالگرد پدرش هست. گویا پدرش دو سال پیش فوت می کنه، کلا اسفند ماه حال خانم ل. گرفته هست. دیروز موقع برگشتن از مدرسه، هوا تاریک شده بود. کنار جاده منتظر تاکسی بودم که دیدم پدرم زنگ زد. گفت تو کجایی؟ گفتم فلان جا منتظر تاکسی هستم. گفت خب بیا من کمی جلوتر ایستادم. انگار دنیا رو بهم دادن. خیلی بعید بود پدر اون وقت شب اونجا باشه، اما خب دیشب ...


2- دیروز آخرین جلسه کلاسم با شاگرد معلولم بود. تکلیف های عیدش رو براش توضیح دادم و هدیه ش رو گذاشتم رو برگه های تکلیف و بهش گفتم ان شاءالله که موفق و سلامت باشی. گفت موفقیت از نظر من یعنی اینکه بتونم راه برم. گفت مرداد عروسی خالمه و من اگر نتونم راه برم نمی رم عروسی. گفت با اینکه خاله و شوهرخالمو دوست دارم، ناراحتم که دارن عروسی میکنن و میرن یک شهر دیگه. گفت که وقتی راه بیفتم خودم میرم ماشین میگیرم میرم تهران خونه خالم. گفت و گفت و گفت و من دوست داشتم جیغ بزنم از اینهمه ناشکری خودم...


۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مریم بانو

607، کار

1- امروز یک شاگرد جدید اومد برام. حسابی لکنت زبان داره و بچه ی طلاقه. فکر میکنم با همین شاگردها پیمانه ام پر شده. حسابی وقتم رو میگیرن. در واقع سه روز در هفته کلا در خدمت شاگردانم هستم، از یکشنبه صبح تا سه شنبه شب. به اندازه کافی ازم وقت و انرژی می گیرن. باید کتاب بخونم تا ببینم اختلال یادگیری شون تو ریاضی چیه. باید جزوه بنویسم، چون اخیرا متوجه شدم شاگردام مطالب رو از روی تخته تو دفتر غلط وارد میکنن. باید...

2- علاوه بر اینها یک قرارداد پژوهشی بستم و قبول کردم که کاری رو develope کنم برای ارائه در صنعت. این یکی رو هنوز حتی فرصت نکردم بازکنم و نگاه کنم، ببینم چقدر وقت می گیره ازم و چکار باید بکنم. بیشتر اهمال کاریم تو این مورد به خاطر اینه که نمیدونم چکار باید بکنم و از کجا شروع کنم و چطوری جلو ببرم کار رو. :(

3- مادر هم چند روزی سفر بوده و کارهام چند برابر شده بود. اینه که متاسفانه خیلی وقت نمیکنم به وبلاگهاتون سر بزنم و نظر بزارم و ... خلاصه بر ما ببخشایید.

work-life-balance-puzzle

نظر شما در مورد این تصویر چیه؟


۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

599، کم فروشی

1- سریال "شاهگوش" رو اگر دیده باشین، یک سربازی بود که مدام این جمله رو تکرار میکرد که من که قراره معاف بشم، اگر فردا نه، حتما پس فردا نامه معافیم میاد و اینجوری خیلی اوقات احساس تعلق و مسئولیتی که لازمه کارش بود رو نداشت.

2- خیلی اوقات ما هم همینجوری هستیم. مثلا چون از کارمون راضی نیستیم و مدام ابن تو ذهنمون هست که از کارمون یک روزی استعفا خواهیم داد، اونجور که باید کار نمی کنیم، یا اگر هم کار میکنیم، نمی تونیم ازش لذت ببریم. اگر هم جایی کم گذاشتیم یا نقصی بود، به خودمون میگیم من که قرار نیست اینجا بمونم، پس مهم نیست.

3- مثالهای فراوان دیگه ای هست، یک رابطه عاطفی که فکر می کنیم بی سرانجامه، کشوری که می دونیم قراره به زودی ترکش کنیم، رشته ای که مورد علاقه مون نیست و به زور سر کلاسهاش حاضر می شیم، مقطعی که شروع کردیم و دیدیم کار عاقلانه ای نیست و...

4- حتی اگر قراره از کاری استعفا بدیم، حتی اگر قراره کسی رو ترک کنیم، حتی اگر قراره از کشوری بریم، حتی اگر قراره رشته مون رو عوض کنیم، و... تا لحظه ی آخر درست کار کنیم، درست عمل کنیم و زیبا خداحافظی کنیم. به بقیه کاری نداشته باشیم، شان خودمون رو حفظ کنیم و کم فروشی نکنیم.

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

594، خواب...

1- اولین باری که حقیقتی رو از مادرم پنهان کردم ( یا در واقع تصور میکنم که بهش دروغ گفتم)، مربوط به کلاس اول دبستانم هست. یکی ازین پاک کن های دورنگ آبی-قرمز داشتم که گم شد و مامانم بهم پول داد برم پاک کن بخرم از نزدیک مدرسه. پاک کن خریدم و رفتم سر کلاس. از قضا یکی از بچه ها با گریه اومد بهم گفت که پاک کنش رو گم کرده، و مشخصات عینا شبیه پاک کن من بود، همون لحظه زیر نیمکتم یک پاک کن شکل پاک کن خودم پیدا کردم و بهش دادم. ظهر که رفتم خونه، مامان پرسید پاک کنت پیدا نشد؟ منم یک مکثی کردم و گفتم نه. هنوزم مطمئن نیستم که اون پاک کن واقعا مال من بود یا بغل دستیم. اما اعتراف میکنم هنوز عذاب وجدانش با من هست.


2- یک سوال خیلی بزرگ همیشه تو زندگیم هست، هیچ وقت هم موفق نشدم بهش جواب بدم. کسانی که به بقیه دروغ میگن، فریبشون میدن، پنهانکاری میکنن، خیانت میکنن، کسانی که از کارشون می دزدن و بقیه رو دچار مشکل میکنن، کسانی که به خاطر منافع شخصی یا عقده های روانی بقیه رو اذیت میکنن و زندگی رو بهشون سخت میکنن، و بی شمار مثال ازین دست ناهنجاریهای رفتاری... فرض کنیم که کل روز با نقابشون هیچ مشکلی ندارن و دارن زندگی شون رو میکنن مثل بقیه، اما  اینا شبها چطوری میخوابن؟

من هنوز بابت اون دروغی که به مادرم گفتم بعضی شبها شدیدا عذاب وجدان میگیرم...

اینا چطوری این حجم از آسیب رو با خودشون حمل میکنن و شبها به خواب می برن؟



۱۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو