1- امسال شلوغ ترین سال کاری ام بعد از فارغ التحصیلی است. دو روز در هفته را به مدرسه ای می روم که از قضا دختر یکی از سهامدارانش در پیدا کردن شغل متناسب با رشته اش ناموفق بوده و دلش خواسته دبیر فیزیک شود و شده! به همین راحتی. هر چند عواقب این کار در سالهای آینده به چشم خودشان خواهد رفت؛ اما جوری رفتار می کنند که انگار هیچ اهمیتی ندارد که این خانوم حتی ارتباط گیری ساده با دانش آموزان را نمی داند. اوایل به مقدار خیلی کمی این موضوع برایم مهم بود، اما الان دیگر اهمیتی ندارد.
2- دو روز در هفته را می روم دانشگاه، تدریس می کنم. تجربه جالبی است، مخصوصا اینکه دانشجویان مهندسی شیمی کلاسم درسخوان تر و بهتر از دانشجویان مهندسی برق هستند. اتفاق خاص دیگری در آنجا نمی افتد، جز اینکه هر روز یاد جمله استاد کوانتوم مکانیکم می افتم که آدم بی سواد جامعه را فاسد می کند.
3- در این یک سال، چیزهای عجیب زیادی دیدم. دخترانی را دیدم که از مرگ پدرشان خوشحال شدند، به خاطر 2000 متر زمین که بهشان ارث رسید. کسانی که با بی تفاوتی از کنار تمام محبت ها و بزرگواریهای بقیه در زمانی که به آنها نیاز داشتند گذشتند و ... هنوز هم هدف خلقت بعضی آدم ها را نمی دانم...