امسال هم مثل سال قبل، برای تدریس به یکی از روستاهای اطراف شهر میرم.

شاگردان خوبی داره. پسرها تابستون ها و روزهای تعطیل کار می کنند تا خرج تحصیلشون رو در بیارن.

یکی ازین شاگردها، هیچ روزی تکالیفش رو انجام نمی داد. با مدیرمون درموردش صحبت کردم،

گفت محمدرضا پدرش سرطان داره و مجبوره توی بقالی شون فروشندگی کنه،

برای همین وقتش خیلی کمه و کمتر به تکالیفش می رسه.


جلسه قبل توی دفتر نشسته بودم که از پنجره دیدم محمدرضا رفت و آمد های مشکوکی می کنه.

سر کلاس که رفتم، دیدم که یک شاگرد کوچولوی خیلی نازنین تو کلاس نشسته

و محمدرضا با خجالت بهم نگاه می کنه. قبل اینکه بپرسم کیه، گفت برادرمه.

پدر و مادرم رفتن تهران، مادرم بهم گفت نیام سر کلاس، اما من اومدم، ببخشید داداشمو آوردم...

خندیدم و گفتم اشکالی نداره. خب اسم شما چیه؟ گفت: ابوالفضل. چهارسالمه.

گفتم چی بلدی نقاشی کنی؟ گفت: خورشید و ستاره بلدم بکشم.

یک ساعتی تو کلاس بود و نقاشی کشید و ... حتی من رو هم که پای تخته بودم نقاشی کرد.


پرسیدم شب کجا می مونید؟ گفتن پیش خاله آمنه.

خاله آمنه مستخدم مدرسه هست و همسرش توی زندانه،

زندگی پر از مشکلی داره، و این بچه های کوچیک، از بی پناهی بهش پناه آوردن ...


از پریروز تا حالا تصویر ابوالفضل مدام میاد توی ذهنم...

کاش همه بچه ها بتونن بدون دغدغه های آدم بزرگ ها بچگی کنن...