سر صبحی منو بیدار کردن و گفتن پاشو ما داریم میریم!
انقدر بیدار نگهم داشتن که الان خوابم نمیادش!
کلی خندیدم از دستشون بابت وسیله جمع کردن و کاراشون.
میگم من اینهمه ساله میرم تهران شب قبل ساک میبندم،
شما اولین باره میخواین برین یزد، دم رفتن وسیله جمع میکنید!؟
قابل پیش بینی هم بود که برن تو ماشین و یادشون بیاد وسیله جاگذاشتن،
و دوباره پیاده بشن و منو بفرستن برم براشون بیارم!
امیدوارم خوش بگذره بهشون.
انقدر کار سرم ریخته که نمیدونم از کجا باید شروع کنم!
کلی کار خونه دارم، باید برم بانک، به مرغ و خروس ها غذا بدم، همینطور جوجه ها. آشپزی و ... هم هست.
تازه دیشب خواهرم گفت برام شوید باقالی پلو بپز فردا ناهار، گفتم باشه! کاش نمیگفتم! :(
به پست " صندلی داغ" جوجه هم سر میزنم، منتها نه به سرعت دیشب.
آهنگ سنجاق شده به پست رو از دست ندین. خب ما بریم به کارامون برسیم.
+ " سخن عشق تو " از محمدرضا شجریان رو بشنوید اینجـــــا.
احتمالا خیلی هاتون نشنیدین این موسیقی رو.
بشنوید و در آخرین روز بهار لذت ببرید.
متن آهنگ در ادامه ی مطلب