۲۸ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

500+1، تعطیلات پائیزی

باورم نمی شد این همه پرحرفی کنم، منتها 500 تا پست نوشتم توی این مدت و این یعنی خیلی حرف زدم.

حرفهای نگفته م بیشتر از چیزهایی هست که نوشتم. اما فعلا دل و حوصله نوشتن ندارم.

روز به روز حال جسمیم بدتر میشه، یک سرماخوردگی ساده یک بیماری سخت شده و توانم رو گرفته،

به اضافه چیزهایی دیگه ای که همیشه بوده و هست، منتها در اوقات مریضی بیشتر به چشم میان؛ 

شاید چون حوصله مون کمتره و دلمون نازکتر، شایدم... نمیدونم... زندگیه دیگه...

میدونم که میگذره، اما به هر حال الان زیادی حساسم و اشکم زود در میاد...

دوستان هم که سطل آشغال احساسات ما نیستن که همه غم و غصه هامون رو توی روشون بالا بیاریم،

هر کسی به اندازه خودش مشکل و بدبختی و ... داره که کافیه براش...

دعا کنید برام... خیلی دعا کنید. ممنون بابت همه لحظه های خوبی که برام ساختین. خدا خیرتون بده.

۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۶
مریم بانو

500، جوجه اردک زشت!

اول:

شاگرد جدید: امروز قراره خانم معلم بیاد خونه ما!

مصطفی: خانم معلمت خودش فامیل منه ها!!!

( جمله فوق با پز و این حالت که ما خودمون آخرشیم ادا شده!)


دوم:

مصطفی: انقدر حرصم میگیره مریم میخواد بیاد به این جوجه اردک زشت درس بده!

پدر مصطفی: خب چه اشکالی داره؟ :)


سوم:

مصطفی: شاگرد جدیدت خوبه؟

من: عاااالیه. اصن همه دخترا خوب و درس خون هستن!

مصطفی (با حرص خیلی زیاد!): این دختره جوجه اردک زشت، عینک هم میزنه، سیاه هم هست،

بعد تو میای بهش درس هم میدی، بعدش میگی خوب هم هست؟! 


+ شاگرد جدید من، همسایه مصطفی اینا و همسنش هست...


۱۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

499، تصویر ذهنی...

یک خصوصیتی که توی بعضی از آدمها هست، اینه که به تصویر ذهنی که از خودشون دارن خیلی اهمیت میدن.
 این آدمها سر شما رو شیره نمی مالن، نه به خاطر اینکه نمی تونن،
چون نمیخوان و این تصویر ذهنی شون از خودشون رو خراب میکنه.
دودره بازی رو مثل هر آدم دیگه ای بلدن، چون آدمیزاد هستن،
منتها این کارو نمی کنن، چون وقتی توی آینه به خودشون نگاه می کنن،
 نمیخوان از خودشون شرمسار باشن.
من پایان نامم رو سمبل نکردم و شبها با وجدان راحت میخوابم.
چون حس دور زدن کسی رو ندارم. چون داورام بهم نمره کامل دادن.
و وقتی شنیدم کسی که دقیقا موضوع من رو تو یک جای دیگه انجام داده بود،
و کلی ادعا داشت و بارها تقاضای کمک من رو رد کرده بود که خودم میتونم و کاری نمونده دیگه و ...
داور خارجیش پروژش رو رد کرد و با ریش گرو گذاشتن مشاورش بهش اجازه دفاع داد  و...
مشاورش میگفت انقدر چیزهای بیخود تو پروژش نوشته بود که کلا 6 صحفه مفید بود از 120 صفحه!
خیلی خوشحالم که شبها راحت میخوابم و حس گول زدن کسی رو با خودم حمل نمیکنم...

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

498، سرطان...

سالها قبل، خاله بزرگم ساری زندگی می کرد. خونه شون یک جای خیلی سرراست بود، میدان امام، کوچه دانشکده، سر کوچه یک مغازه مبلمان فروشی خیلی شیک داشت که حتی من با اون سن کم توجهم بهش جلب میشد: مبلمان رضوی.

آقای رضوی، همسایه روبه روی خاله بود. خونه ش هم همون پشت مغازه اش بود. یک خونه بزرگ، با کلی زرق و برق  که من الان جزئیاتش یادم نیست. من ازون خونه فقط یک چیز یادمه، دخترشون، زهرا...

من از دخترخاله هام کوچیکتر بودم و زهرا که سه سال ازم بزرگتر بود، و کوچیکترین و تنها دختر خونه (برادراش استرالیا زندگی می کردن)، وقتایی که می رفتیم ساری، تنها همبازیم بود. زهرا عروسک بازی و خاله بازی و .... دوست نداشت. دوست داشت بشینیم و حرف بزنیم. گاهی هم با مامان و خاله و مامانش و دخترخاله هام و شیوا ( دختر اون یکی همسایه که از ما بزرگتر بود)، می نشستیم و حرف می زدیم و خوش بودیم باهم. کلا آدم عجیبی بود، اصلا شبیه بچه ها نبود، حرفهاش مثل آدم بزرگ ها بود. منشش، رفتارش و افکارش. یک چیز دیگه که یادم رفت بگم، زهرا بی نهایت زیبا بود، بی نهایت. یک صورت سفید خوش ترکیب با موهای مشکی، هرجایی هم می رفت همه عاشقش می شدن. یک بار اومدن خونه ما، همسایه مون یک لحظه دیدش و کلی حسرت خورد که چرا پسرش خیلی کوچیکه! و ازین دست ماجراها در موردش کم نبود...

این دوست نازنین رو فصل مدرسه کمتر می دیدیم، چند باری که رفتیم ساری، دیگه خبری از زهرا نبود. بعد متوجه شدم که زهرا رفته استرالیا، بعدتر متوجه شدم که برای درمان سرطان رفته...چند وقت بعد برگشت و ما رفتیم خونشون برای دیدنش. زهرا هیچوقت روسری سرش نمی کرد. اصلا روسری نداشت. من پیش مامانم کز کرده بودم، مادرش پیش ما نشسته بود و زهرا یک روسری کلفت (مثل روسری های پشمی ترکمنی) سرش بود و جلوی تلویزیون نشسته بود و اصلا پیش ما نیومد. فقط یک بار همون اول بهمون سلام کرد و من گوشه سرشو دیدم که مو نداشت و صورت سفید بدون ابرو و مژه... خجالت می کشید بیاد پیش ما... منم همونجا پیش مامان نشستم تا کابوسش تمام بشه و برگشتیم. مدتی بعد شنیدیم که حالش بهتر شده، من کلی ذوق کردم، رفت استرالیا پیش برادراش، بیماریش همونجا عود کرد و این بار زهرای نازنین ما رو ازمون گرفت. همونجا به خاک سپردنش و تمام...

من اونموقع نمی دونستم این بیماری چیه... تو عالم بچگی یک چیزی تا مدتها توی ذهنم بود... اونم اینکه نکنه من اون روز فلان حرف رو بهش زدم، یا بهمان کار رو کردم باعث مریضیش شده باشه... نکنه اون روز دعوا کردیم و ناراحت شده بود ازم، این مریضش کرده باشه... تا سالها این فکر توی سرم بود... خیلی بچه بودم خب... دوستم خیلی عزیز و نازنین بود برام...

+ یادش بخیر...یاد همه کسانی که با این بیماری ما رو تنها گزاشتن به خیر...
۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

497، شما بنویسید...

سه روزه این عکس رو از اینترنت پیدا کردم،

میخوام یک پستی بنویسم و ازش استفاده کنم،

اما نمی تونم... چیزی به ذهنم نمیرسه مرتبط بهش باشه

شما بنویسید.

پستی بنویسید برای این عکس.

موضوع: آزاد. (طنز، خاطره، تحلیل و ...)


۱۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو