1- همه ما پر از آرزوهایی هستیم که بهش نرسیدیم و رویاهایی که نتونستیم برای دستیابی بهشون تلاش کنیم. اکثرمون وقتی خدا فرزندی بهمون میده، از روی عشق و علاقه، دوست داریم به تمام بهترین هایی که توی ذهنمون هست برسه. خیلی از ماها عمرمون رو در راه تلاش برای رسیدن به آرزوهای والدینمون صرف کردیم. موضوع این پست در مورد همه ماها و تلاشهای ناکام ما نیست، در مورد یک گروه خاصی از آدمهاست، کسانی که ناتوانی ذهنی و جسمی دارن...

2- سال گذشته شاگردی داشتم که حاصل یک ازدواج فامیلی بود، شاگردم، معلولیت جسمی داشت و سرعت یادگیری اش کمی پایین بود، در یک دبیرستان عادی درس می خواند و به سختی پیش می رفت، بخش زیادی از این بار سختی به دوش مادرش بود، تا قبل از دبیرستان، مادرش تمام روزها در مدرسه کنارش می نشست و برایش جزوه می نوشت و ... گاهی احساس می کردم اگر این کودک مدرسه نمی رفت، یا در مدرسه ی استثنایی بود، راحتتر و بهتر پیشرفت می کرد.


3- دوستی دارم که معلم دبستان است و دانش آموزی مرزی دارد، اوایل سال او را مانند بقیه دانش آموزان ارزیابی می کرد، اما از روزی که تصمیم گرفت به جای کسر کردن نمره بابت لغت های ننوشته املایش، فقط پنج شش کلمه ای را که نوشته تصحیح کند و به او نمره دهد، شاگردش پیشرفت قابل ملاحظه ای کرده، بیشتر می خندند و اعتماد به نفسش بیشتر شده، دیگر  احساس شاگرد همیشه تنبل کلاس را ندارد.

4-  والدین گاهی در حق کودکان کم توانشان ظلم می کنند، در این یک مورد معتقدم که معلولین مثل بقیه نیستند و نباید مانند بقیه به ایشان نگاه کرد، بلکه باید قبل از توانایی ها، ناتوانی شان را در نظر گرفت. دوست دوران کودکی من، کرو لال بود، روزهای بلند تابستان که بچه ها در کوچه بازی می کردند و من و او را بازی نمی دادند، او کنار من می نشست و با هم " یک قل دو قل" بازی می کردیم، آذر به مدرسه استثنایی رفت، جزو گروه سرود ناشنوایان است، ورزشکاری نمونه و همسری موفق است... او مثل ما بود، فقط در جای درستی قرار گرفت، مادر او هم می توانست او را به مدرسه ای دیگر بفرستد و از او یک انسان شکست خورده و عقب افتاده بسازد...

5-
نمونه های زیاد دیگری را هم شما و هم من سراغ داریم، من مادری را می شناسم که فرزندش را وقتی خودش یتیم بود به دنیا آورده و پس از تولد وقتی نوزادش را در آغوش گرفته، متوجه آثار سندروم داون در چهره اش شده، برای او معلم سرخانه ای سختگیر گرفته تا مانند همسن و سالهایش به او آموزش دهد و کودک زجر می کشد و... دوستی دارم به نام سمیه که به تازگی دکترایش را در " نانو سیالات" گرفته و رزومه کاری و تحصیلی فوق العاده ای دارد و بی نهایت مهربان است، روی ویلچر می نشیند و معلولیت جسمی دارد، استادی مهربان دارد که به خاطر پله های دانشکده، برای دیدن او به حیاط دانشگاه می آید... و زنی را می شناسم (بهتر است بگویم نمی شناسم، چون حتی نامش را نمی دانم)، که داون است، کافی است در خیابان به او نگاه کنی و لبخند بزنی، به سرعت به سمتت می آید و دستش را دراز می کند و سلام و احوالپرسی گرمی می کند و انگار سالهاست تو را می شناسد. ذره ای ناراحتی و خشم و غضب و ترس در چهره اش نیست، من گاهی احساس می کنم این زن فرشته است... فرشته ای که به ما یادآوری می کند زندگی را زیادی جدی گرفته ایم...

+ عنوان متن، نام فیلمی است زیبا با محوریت بازی یک سندرم داون.