کوچه ی ما از تمام کوچه های محله عریض تر و طویل تر بود.

عصرهای تابستون تمام بچه های کوچه های اطراف میومدن کوچه ما.

پسرا فوتبال بازی میکردن و دخترا یک گوشه مینشستن و یه قل دو قل بازی می کردن.

یا کش بازی می کردن، لی لی بازی، خاله جون بازی و ...

من اما همیشه بی استعداد بودم توی بازی کردن...

یه قل دو قل بلد نبودم اون موقع ها. نمی تونستم همزمان هم سنگ رو بندازم بالا،

هم یک سنگ پایین رو بردارم و بعدش اون سنگی که بالا انداختم رو بگیرم تو هوا!

همیشه این زمان رو اشتباه مجاسبه میکردم، نمیرسیدم بهش،

همزمانی رخ میداد و سنگ بالا انداخته میفتاد روی زمین.

بقیه ی مراحل بازی هم به همین افتضاحی بود که گفتم...

هیچ کسی با من بازی نمیکرد، بلد نبودم خب...

یک نفر دیگه هم مثل من بود، توی بازی کردن بی استعداد بود و کسی به بازیش نمی گرفت.

اسمش آذر بود، یک دختر بسیار زیبا با موهای بور و چشم های سبز که ناشنوا بود.

من و آذر همدیگرو پیدا کردیم. بدون توجه به بچه های دیگه، می نشستیم کنار در خونه ی ما

و با هم یه قل دوقل بازی میکردیم. هر دوتامون مثل هم بازی میکردیم و کلی به هم آوانتاژ میدادیم،

ولی این بازی کردن توی سکوت، خیلی لذت بخش بود، خیلی زیاد...

من اصلا تلاشی نمیکردم که زبان اشاره رو یادبگیرم و باهاش حرف بزنم،

من و آذر با نگاهمون باهم حرف میزدیم. خیلی خوب همدیگرو درک میکردیم.

یادش بخیر...


+ چند روز پیش توی خیابون دیدمش، با آقاش. باز هم حرف نزدیم، فقط به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم و رد شدیم...