من بی نهایت دست و پاچلفتی بودم.

هیچ بازی ای را درست بلد نبودم.

از همه بدتر یک قل دوقل بود، چپ دست بودم

و به هیچ روشی نمی توانستم سنگ ها را جمع کنم...

خطم بد نبود، نقاشیم اما، فاجعه بود.

در 10 سالگی، اوج هنر نقاشیم کشیدن از روی تصاویر کتاب های داستان بود،

 کاردستی هم بلد نبودم درست کنم...


یادت هست برایم نقاشی می کشیدی؟

یادت می آید کتابهایم را برایم جلد می کردی؟


یه چیز جالب تر به خاطرم آمد...

کلاس چهارم بودم، قرار بود برای درس علوم چشم زیردریایی درست کنم،

یک روز بعد از مدرسه رفتم شیشه بُری دو تا آینه کوچک خریدم

( فروشنده بابت دو تکه آینه پولی از من نگرفت)

آینه ها را گرفتم و آمدم خانه شما،

 حتی نگفتی من درس دارم یا کار دارم و ...

با هم نشستیم و برایم چشم زیردریایی درست کردی،

زمان انتخابات بود و همه جا پر از پوسترهای تبلیغاتی

یکی از پوسترها را پشت و رو کردی و

کل کاردستی ام را یک دست سفید...

کارت عالی بود، آنقدر عالی که تنها کاردستی علومی بود

که خانم رادمهر با خودش به خانه برد،

کار همه ی بچه ها را به خودشان برگرداند، به جز کاردستی من...

الان با خودم فکر می کنم کاش کاردستی مرا هم پس داده بود...


 قبلتر ها وقتی به مراسم خاکسپاری میرفتم، به درخت ها نگاه می کردم.

باد که لابه لای شاخه ها می پیچید و آرامش عجیب درختان،

برایم این را تداعی می کرد که با رفتن آدمها انگار هیچ اتفاق خاصی نمی افتد،

مرگ بعضی ها حتی به اندازه افتادن برگی از درخت هم به چشم نمی آید،

همیشه فکر می کردم که زندگی ادامه دارد و باید گذاشت و گذشت،

اما از 25 روز پیش تا به حال،

هیچ چیزی برام مثل قبل نیست...

تمام روزهایی که باهم گذراندیم،

پیاده روی تا روستا، سفر رامسر، تهران و ...

تمام عکس هایی که باهم گرفتیم،

تمام لحظه های خوب و بد،

حتی یک لحظه از جلوی چشمم محو نمی شود...

ما بدون تو چه کنیم؟


تو...

یادگار روزهایی هستی

که نه فراموش می شوند

و نه تکرار...