1- از وقتی آمادگی بودم ( من مهدکودک نرفتم)، مادرم وقتی میومد مدرسه برام کتاب می خرید. تقریبا هر 10-15 روز یک بار میومد مدرسه و برای من کتاب جایزه می خرید و معلمم سرکلاس بهم کتاب جایزه می داد یا صدام می کرد و مامانم جایزه رو بهم می داد. بزارید یک اعترافی بکنم، تا قبل از 8 سالگیم، با خریدن هرکتاب جدید، کتاب قبلی رو پاره می کردم یا می سپردم دست بچه های کوچکتر خونه که پاره شون کنن! نمی دونم چرا! از یک سنی به بعد دیگه اینکارو نکردم. یکی از دلایل علاقه من به کتاب، همین رفتار مادرم بود. سالهای بعد، بارها پیش اومد که پول کرایه تاکسیم رو کتاب خریدم و مسیرهای طولانی رو پیاده برگشتم، حتی تو دوران دانشجوییم با دوستم، مسیر انقلاب تا ترمینال شرق رو پیاده برگشتیم، چون پول اندازه خرید یک بلیت اتوبوس نداشتیم، این دوستم الان داره تز دکتریشو تو اروپا می نویسه و خب من سالهاست دیگه کسیو ندارم که پایه نمایشگاه کتاب یا حتی انقلاب رفتن باشه...

2- یکی از آرزوهای بزرگ من تو زندگی که متاسفانه بهش نرسیدم، این بود که دوست داشتم کتابخونه پدربزرگم به من به ارث برسه. راستش این اتفاق نیفتادنی بود. جوری نبود که بشه چنین چیزی رو درخواست کرد. از طرفی پدربزرگ مرحوم من 50 تا نوه داشت که من 27 امی بودم، یعنی از لحاظ جمعیتی و ... هیچ ویژگی خاصی نداشتم که چنین موهبتی نصیبم بشه. بخش زیادی از کتابخونه کم نظیر پدربزرگ به عنوان یادگاری برداشته شده ( و من نمیدونم کتابی که خونده نمیشه مگه کوزه هست که یادگاری بشه؟!)، من هم چیزی برنداشتم، خوشم نمیومد ازین کار و بخش دیگری... فقط سال آخر عمرپدربزرگ، ایشون یک کتابی به من هدیه کردن که چاپ 1318 هست و کتابی قدیمی هست. عتیقه هم نیست، با قیمت 15000 تومن میتونید بخریدش همه جا. اما برای من بسیار عزیزه.

3- بی هیچ بزرگنمایی، یکی از بزرگترین موهبت های زندگیم، این هست که نوه همچین پدربزرگی بودم. من وقتی به دنیا اومدم پدربزرگم 70 ساله بود، ولی از وقتی یادمه هر زمان که پیشش بودم، برام حکایت گلستان و کشکول و ... نقل می کرد، پیرمرد حافظه عجیبی داشت، در کنار مادرم و کتاب هدیه دادن های مکررش به دختری که کتابهاشو پاره می کرد، یکی از مهمترین علت های کتابخون شدن من، پدربزرگم بود... هنوز بهترین خاطرات روزهای جمعه ام، مخصوصا این روزها که جمعه ها بی رنگ و بی خاصیت شده، روزهایی هست که پیشش بودم و از کتابی حرف می زدیم، از حکایتی برام میگفت، و ... و انقدر شیرین که منو تو 15-16 سالگی به سمت مطالعه هرچند سطحی کتابی مثل الغدیر، ترغیب کرد. منو به سعدی و مولوی علاقمند کرد و ...

4- دوران دبیرستان، با مادرم و یکی از اقوام و دخترش میرفتیم نمایشگاه کتاب تهران، یک سفر دو روزه، برای من تو اون سن خارق العاده بود این اتفاق... کلی کتاب می خریدیم و خوشحال بر میگشتیم و کتابهامون رو میخوندیم. کتابفروشی تو شهرمون نیست که من نرفته باشم. هنوز ویترین کتابفروشی های انقلاب بیشتر از مرکز خریدهای بزرگ جذبم میکنه، مادر هنوز هم بیشتر از من کتاب می خونه، و من به نسلی فکر میکنم که حتی با کتاب درسی مدرسه ش هم دوست نیست...

5- تقریبا برای همه بچه های فامیل یک دور کتاب هدیه خریدم، برای مصطفی اینا بیشتر، بقیه رو کمتر می بینم، اما نتیجه ش در مورد مصطفی و محمد خیلی خوب بوده، این بچه ها تو این سن کتابهای قصه خوب می خونن. عید براشون دوتا کتاب هوشنگ مرادی کرمانی خریدیم و تا اتمام تعطیلات هردوتاشو خوندن. تصور من با این سواد ناقصم اینه که سن کتابخون کردن آدم ها از همون بچگیه... از هدیه هایی که براشون می خریم، کنار چند تا لوازم التحریر براشون کتاب بخریم، خودمون کتاب بخونیم، برای کتاب خریدن و کتاب خوندن وقت و هزینه صرف کنیم.

6- سال گذشته یکی از عزیزان من فوت کرد، بارها ازشون نوشتم و نوشته هاشون رو اینجا گزاشتم. کتابخونه شون برای ما به ارث مونده. اون موقع ها که زنده بودن، خیلی درست درک نمی کردم  اینهمه آرامش، اینهمه مهربانی و وسعت قلب و محبت و ... از کجا اومده، این روزها اما فکر می کنم علتش رو می فهمم، علتش رو تو کتابخونه بزرگشون و تو سررسیدهاشون پیدا کردم... ولی ای کاش، ای کاش به این زودی نمی رفت... جای خالی بعضی آدمها با هیچ چیزی پر نمیشه... نه جای خالی پدربزرگ و نه جای خالی ایشون...