1- قرار بر این بود که فقط به حرفهای محصلانشان گوش دهم و اگر توانستم راهنمایی شان کنم، حرفهایشان را بشنوم و در برنامه ریزی تحصیلی کمکشان کنم. از همان روز اول اوضاع جور دیگری بود. دختری 21 ساله آمد و گفت بختم را بسته اند، در طایفه ی فلان دعانویس پیری هست ووو خانم به نظرتان بروم پیشش؟ نفر بعدی آمد و گفت با نامزدم مشکل دارم و ... از اول به همه شان میگفتم که من صرفا شنونده خوبی هستم و میتوانید حرف بزنید، اما نمی توانم خیلی کمکتان کنم. چون من مشاور و روانکاو و ... نیستم. فکر می کردم از تعدادشان کم می شود، اما انقدر پر از حرف بودند، که روز به روز بیشتر می شدند. اگر قبلا کسی به من میگفت که در سال 94 قرار است چنین کاری انجام دهم باورم نمی شد، من اینجا چه می کردم؟ در قلب روستایی ترکمنی در مرز ترکمنستان.

2- همیشه نسبت به ترکمن ها احساس خاصی داشتم، نوعی احتیاط توام با ترس. بخصوص که سختگیریهایشان را در رابطه با غیرترکمن ها در ازدواج و ارتباط و ... شنیده و دیده بودم. حتی احساس می کردم بغضی پنهانی نسبت به بقیه دارند که نمی دانستم از کجا نشات می گیرد. با همه ی این اوصاف، من اینجا نشسته بودم. روی یک صندلی پایه فلزی قدیمی در حیاط خانه بهداشت روستا و داشتم به حرفهایشان گوش می کردم. روز اول احساسی مبهم داشتم. از دوستی پرسیدم که چه باید کرد. گفت که برخی ذهنیت های  اشتباه در گذر سال های طولانی از غیرترکمن ها به ایشان تلقین شده، از طرفی شیعیانی که بتوانند انسانیت واقعی را به آنها نشان دهند، کم بوده اند. بیشتر تلاشها در این مناطق، به جای توجه به موجودیت انسانیشان، متوجه شیعه کردن این مردم بوده است. و بعد یادآوری کرد که ترکمن ها هم قبل از هرچیزی انسان هستند و باید به این موضوع توجه داشته باشم.

3- تجربه روز دوم خیلی متفاوت بود. متوجه شدم که زنان در این جوامع سنتی بسته، اغلب نادیده گرفته می شوند، تعصبات قبیله ای و مذهبی هم کار را سختتر و پیچیده تر می کند. زنها کالایی هستند که شما هرچه متمول تر باشید، از فروشگاه (خانواده) متشخص تری می توانید آن را بخرید. اما نگاه انسانی، سوای تفاوت های مذهبی و ظاهریم، انقدر موثر بود که روز دوم تعداد مراجعان به قدری زیاد بود که بیشتر از نصفشان برای فردا باقی ماندند. متاسفانه کمک خاصی هم از من برنمیامد، صرفا  به درد و دلهایشان گوش می دادم و با ایشان همدردی می کردم. هر چه می گذشت مشکلات حادتری را با من درمیان می گذاشتند.
جالب این بود که از حرفهایشان متوجه شدم  که به شدت ازاینکه من که یک غریبه بودم، نزد پدرانشان بروم و در مورد دخترانشان صحبت کنم و آنها بلایی سرشان بیاورند، می ترسیدند؛ اما باز هم فشار مشکلات و نادیده گرفته شدنشان به حدی زیاد بود که با کمی تلاش، از همه رنجها و ناراحتی هایشان حرف می زدند.

4- کم کم تعداد مراجعه ها بیشتر از یک بار شد، حتی مواردی به چهار یا پنج بار رسید. روز آخر، تعداد زیادی دختر خوشحال دوروبرم بودند که با دختران مضطرب روزهای اول خیلی فرق داشتند. بعضی هایشان انقدر محبت داشتند که برایم روسری ترکمنی هدیه خریدند. مورد جالب روز آخر دخترعموهایی بودند که خانه های همه شان دور یک حیاط بود و خانه مادربزرگشان در راس حیاط و بعضا پدرهایشان دو زن داشتند. یکی ازین عموزاده ها با اینکه هر روز برای کلاس خیاطی می آمد، و از دور سلامی می کرد، اما حتی یک بار هم نزدیک من نشد. غروب روز آخر وقتی برایم یک روسری هدیه آورد، گفتم که شما چرا؟ ما که حتی باهم آشنا هم نشدیم. گفت مشکلات من انقدر زیاد هست که فکر نمی کنم حل شدنی باشند. دخترعمویش که کنارم ایستاده بود، گفت مشکلات ما هم حل نشد، اما همین که سعی کردیم به فکر حلشان بیفتیم و همینجور با احساس بدبختی زندگی نکنیم، الان حال خوبی داریم.

نمی دانم، احساس شادی مبهمی دارم، بهشان گفتم شاید تا آخر عمرمان دیگر هم را نبینیم، اما از همین الان دلم میخواهد بازهم ببینمشان، دوستان نازنینم را، دختران شاد ترکمن را در پیراهن های رنگی رنگی و روسری های شاد و بلند...