همانست که بود

خیلی وقت هست که اینجا چیزی ننوشتم. من رفتم سفر. 15 روز اول تابستان رو در کشور دیگه ای گذروندم که کلا دنیای متفاوتی بود. جای همه خالی. ما رفتیم ژاپن دیدن یکی از دوستانم که چهارسالی بود همدیگر رو ندیده بودیم. سفر خوبی بود. به همه پیشنهاد میکنم. :)

+ جالب هست که این وبلاگ کل تابستان آپ نشده و هنوز یک عده ای هستن که برای من پیام نفرین و ... میزارن. :)


۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مریم بانو

زمانی برای درنگ

صبح با خستگی ناشی از مهمانداری، از خواب بلند می شوی و می روی تهران تا ویزایت را از سفارت تحویل بگیری.

از قبل با خودت کنار آمده ای که اگر ویزا ندادند هم مهم نیست، به هرحال راههای دیگری هم هست.

بعد از طی کلی مسیر با مترو و تاکسی، به سفارت مربوطه می رسی، مثل اینکه ویزا گرفته اید.

حالا مشکل دیگری پیش روی شماست. با هزینه های سفر چه می کنید؟

شما شاغل هستید؟ بله.

شغل تان را دوست دارید؟ بسیار.

درآمد خوبی دارید؟ خیر.

راه چاره چیست؟


۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو
ادبیات، راه نجات

ادبیات، راه نجات

اگر قرار بود تنها یک وسیله برای بیان افکار، احساسات و تمایلاتم در اختیار داشته باشم، ادبیات را انتخاب می کردم.
بگزارید با خاطره ای شروع کنم. در تابستان گذشته، در گردهمایی متممی ها، شاهین کلانتری،
در سخنرانی اش که راجع به تمرین هایی برای نوشتن بود،
یک جمله خیلی جالب گفت: "قلم از قرص قوی تر است."
من به درمانگر بودن کتاب، همیشه اعتقاد داشتم.
اولین گزینه ام برای پیدا کردن راه حل هر مشکلی، سرزدن به کتابفروشی است.
تا الان هم که از نتیجه این روند راضی بوده ام.
اما الان می خواهم از تجربه دیگری بگویم.
مهرماه سال گذشته، من دخترعمویم را از دست دادم.
دخترعمویی که ما از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و 30 سال با هم خاطره داشتیم.
در اثر این فقدان من وضعیت واقعا بدی داشتم. نمی توانستم بخوابم، چیزی بخورم یا کاری انجام دهم.
تمام روز بی وفقه گریه می کردم.
کم کم شروع کردم به نوشتن.
نوشتن احساساتم در باره این موضوع،
دلتنگی هایم، خاطراتمان و ...
به مرور آرامتر شدم.
اشتباه نکنید، فراموشش نکردم. هر ساعت از روز به او فکر می کنم.
هنوز هم گریه می کنم، اما دیگر آن حالت قبل را ندارم که روزها مانند خوابگردها بودم.
حتی دفتری تهیه کردم تا تمام خاطراتم با او را پیش از آنکه فراموش کنم، برای فرزندانم بنویسم.

من ادبیات را به موسیقی، هنرهای تجسمی و ... ترجیح می دهم. همین! :)
۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مریم بانو

ممنونم پدر

ممنونم پدر

ممنونم که به ما فرزندانت آموختی بزرگ زاده بودن شغل نیست

که ما تصور کنیم به دریای بی پایانی وصل هستیم

و مجوز هر نوع عمل غیراخلاقی و غیرقانونی را تحت لوای یک نام بزرگ داریم.

ممنونم که به ما آموختی ژن برتر، فضیلت نیست، بلکه وظیفه است.

وظیفه ای برای بهتر بودن، بیشتر تلاش کردن، آدم درستی بودن...

تا دیگران از پدر ما به نیکی یاد کنند...

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مریم بانو

برای خاطر پدربزرگ

حاج ابوالقاسم و همسرش چندین بار صاحب فرزند شده بودند، اما هر کدام پس از مدتی بیمار می شدند و از دنیا می رفتند. حتی یکی از پسرانشان 14 ساله بود که بیمار شد و فوت کرد. آخرین پسر که به دنیا آمد، چشمانی سیاه و موهایی پرپشت داشت. او را طبق یک سنت قدیمی نذر امام رضا کردند و تا هفت سالگیِ کودک که او را به پابوس سلطان بردند، موهای سرش را کوتاه نکردند. موهای کودک به زیر پاهایش می رسید که در مشهد سرش را تراشیدند و هم وزن موهایش طلا دادند. بدین ترتیب تنها فرزندشان از مرگ نجات یافت.
 وقتی پسرک 16 ساله شد، او را به عقد دخترعموی 14 ساله ای که از سالها پیش برایش نشان کرده بودند، درآوردند. ثمره این ازدواج 10 فرزند بود، 4 پسر و 6 دختر. پسر مردی فعال بود و کم حرف. به سنت آبا و اجدادی کشاورز بود و روی زمین کار می کرد. بسیار مبادی آداب بود و اهل ادب و احترام.
از آن روزها سالها می گذرد، پسر حاج ابوالقاسم مدتی است که داغ سنگینی دیده که تمام تاب و توانش را گرفته. چند روزی است در بیمارستان است. حال خوشی ندارد. ما هم حال خوشی نداریم. امروز که جای خالیش را در خانه پدری اش دیدیم، چیزی قلبمان را می فشرد.
احساس گم گشتگی داریم، احساس تعلیق، دلمان سخت برای آن روزهای خوشی که با هم داشتیم، تنگ شده...
۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو