همه ی ما آدم های مجرد، تنهایی و بی کسی رو حس کردیم.

مخصوصا وقتی که به خاطر کار؛ تحصیل  و.... دور از خانوادمون زندگی کنیم.

من خودم از 18 سالگی تنها زندگی کردم. و تو دانشکده ای درس خوندم که کم از پادگان های آموزشی ارتش نداشت.

به معنای واقعی کلمه سخت بود.

خب طبیعیه که اینجور موقع ها دست تنها بودن به آدم خیلی فشار میاره.

گاهی آدم واقعا دلش میخواد که کسی باشه و ازمون حمایت عاطفی یا روانی بکنه، واقعیت اینه که اغلب هم کسی نیست که حتی حالمون رو بپرسه. اطرافیانمون هم در بهترین حالت آدم هایی شبیه ما هستن!

چقدر اینجور موقع ها آدم دلش می خواد کسی باشه که حال بد ما رو تبدیل به حال خوب بکنه. بهمون انگیزه بده، و همه ی چیزهای خوبی که ما برای جلو رفتن توی زندگی بهش احتیاج داریم. 

حالا این رو بزارید کنار این که توی اون سن به دلایل روحی و جسمی بیشترین تمایل به ازدواج توی آدم ها وجود داره.

اقلا از مثلث 3 ضلع یک رابطه ی عاطفی؛(هیجان- تعهد- وفاداری) بعد هیجانش پر رنگ تره.

بنابراین فکر میکنیم در دسترس ترین گزینه برای اینکه همه ی این کمبود ها رو برامون جبران کنه همسرمونه.و اینکه ازدواج حلال مشکلاته!

و خب دامنه ی خیال هم که انتها نداره! کلی در مورد اینکه چه آدم با فهم و کمالات و مهربونی میتونه همسرمون باشه و چقدر می تونه حضورش زندگی ما رو متحول کنه، خیال پردازی می کنیم.

اما

واقعیت اینه که این اتفاق در عمل نمی افته، ممکنه اوایل توی رویاهامون سیر کنیم، اما بعد هر رویایی بیداری و زندگی واقعیه؛  و ما می مونیم و دنیایی سرخوردگی.

روانکاو ها میگن که تغییر حال خوب به حال بد؛ یک انگیزش درونی و خودخواسته ی قوی میخواد و این خیلی خودخواهانه و غیر منطقی هست که ما فکر کنیم بقیه موظفن بهای رشذ و پیشرفت ما رو توی زندگی بپردازن، مثلا همسر ما موظفه که حال بد ما رو خوب کنه!

کارکرد ازدواج این نیست که حال ما رو خوب کنه. معجزه ای در کار نیست. و البته قرار نیست که همه ی اوقات ما وقتی ازدواج کردیم، خوب و خوش و پر هیجان و عاشقانه و ... باشه. من منکر فواید ازدواج نیستم. منتها کارکردهاش اونقدری که ما فکر میکنیم نیست. همسر ما هم یک آدمیه مثل ما با همه ی ترس ها و ضعف ها و مشکلات یک آدم معمولی مثل خود ما.

+ خوبه که خودمون کاری برای خودمون و حالمون انجام بدیم، خودمون با ترس ها و مشکلاتمون مواجه بشیم و منتظر معجزه ای به نام "ازدواج" نباشیم!