رویای کودکی

صبح با صدای مادر بیدار می شوم

امروز روز اول فروردین است

مثل همه بچه ها خوشحالم

صبحانه میخوریم و به روستا می رویم

منزل پدربزرگ مادری

خانه ای بسیار بزرگ

چهار طرف خانه چهار باغ بزرگ است.

باغ پشتی پر از گل و گیاه است، مادربزرگ عاشق گل هاست

باغ جلویی پر از گل و درختان میوه است

باغ سمت راست بزرگتر است و پر از درختان میوه

یک نوع توت دارد که از هر رنگی میوه دارد و به آن توت هفت رنگ می گویند

( در زبان ما به آن دینه توت می گویند، گویا خوردنش آدم را دچار جنون می کند، نمی دانم!)

دو درخت گلابی بسیار بلند که بلندترین درختان میوه ای است که تا کنون دیده ام،

با یک نوع گلابی بسیار آب دار و خوشمزه با پوستی نازک و ترد؛

باغ سمت چپی، مخصوص کاشت ارزن و شبدر و ...

حیاط بزرگ با یک حوض بزرگ که آن را پر کرده اند و مادربزرگ در آن گل کاشته است

سمت چپ خانه محل نگهداری دام و مرغ و جوجه هاست. قسمتی از آن سرپوشیده است

کنار آن یک انباری بزرگ که انقدر وسیع و تاریک است که ما می ترسیم به آن وارد شویم

من عاشق بوی کنستانتره هستم که از انبار می آید.

روبروی انبار، یک اتاقک هست که به آن "تَش خِنِه" می گویند.

این اتاقک سه دیوار دارد، جلوی آن دیواری نیست. دور تا دور آن پایه های فلزی هست و روی آن دیگ های سیاه.

زیر دیگ ها چوب هایی که در زبان ما به آن "هیمه" می گویند.

اینجا سابقا مطبخ خانه بوده، الان هم وقتی تعداد مهمان ها زیاد باشد، در اینجا غذا می پزند.

در اتاق پذیرایی یک کتابخانه بسیار بزرگ است، پر از کتابهایی که هر کدامشان دنیایی هستند.

پدربزرگ در اتاق خودش نشسته و تک تک به اتاقش می رویم و با او روبوسی می کنیم،

کم کم همه می آیند؛ موقع ناهار در تمام اتاق ها سفره می اندازیم. تعدادمان نزدیک هشتاد نفر است،

پدربزرگ حدود 50 نوه دارد، من نوه 27 ام هستم( اینها را وقتی کوچک بودم، حساب کردم).

خانه تا عصر پر از مهمان است،

عصر به خانه مادربزرگ پدری می رویم...

توصیف آن بماند برای وقتی دیگر...


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

پرَسه در "پُرسه سو"

1- هوا کمی ابری است، احتمالا تا یکی دو ساعت دیگر باران می بارد. جلوی در مدرسه سوار مینی بوس می شویم و حرکت می کنیم. من کنار پنجره نشسته ام و به مناظر بیرون نگاه میکنم. کمی که از حرکتمان می گذرد، انگار وارد دنیای دیگری می شویم، وارد دنیای فیلم های چینی قرن بیستمی... اینجا "پرُسه سو" است.

2- بچه هایی پابرهنه که دنبال مینی بوس می دوند، خانه های کاهگلی، حیاطی کوچک که به یک گوشه آن  گاوی بسته شده و تمام محوطه خانه پر از کاه و فضولات حیوان است، اینجا دنیای دیگری است. در روستا اتومبیلی نمی بینیم، چند تا موتورسیکلت وجود دارد و بقیه هم از چارپایان استفاده میکنند.

3- مقصد ما کمی بالاتر ازین روستاست، نقطه صفر مرزی در شمالی ترین نقطه خراسان، مرز ایران با کشور ترکمنستان. امروز روز استراحت ماست و آمده ایم به دل طبیعت؛ اما تصاویر پُرسه سو از ذهنم خارج نمی شود. پس از یکی دو ساعت باران می آید و ما مجبور به بازگشتیم، باز به همان بچه هایی بر میخوریم که دنبال مینی بوس می دوند...

4- دلم میخواهد همراه کادر پزشکی، یک روز به اینجا بیایم، اما می دانم که بیفایده است و بیکار می مانم. اهالی روستا اگر بدانند که همسر یا دخترشان به مشورت نزد یک غریبه رفته است، عواقب بدی در انتظارشان است. در روستای کناری، زنی نزد من آمد و از نامزدش گله وشکایت کرد. بعد از او، زنی دیگر آمد که خواهرشوهر زن اولی بود. چند ماه بعد، یک روز در خیابان بودم که زن اولی زنگ زد و با گریه و وحشت تمام گفت که خواهرشوهرش به برادرش گفته که نامزدت نزد یک خانم غریبه شکایتت را کرده و مرا از چشمش انداخته است و ... زندگیم که تازه داشت گرمتر می شد، خراب شده است و ...

5-  لباسهای دختران روستایی اینجا، پر از رنگ و پولک و ... است، دیدنشان روح را جلا می دهد،برای قاب عکس یک عکاس بینظیر هستند، اما من همه تصاویر را سیاه و سفید می بینم. مدام صورتهایشان، چشمان ترسان شان و لبهای محجوبشان که با سختی زیاد از مشکلاتشان می گویند، در نظرم می آید. در این سفرها آموخته ام که در مواجهه با بعضی مشکلات، تو فقط می توانی ببینی و بشنوی، فقط می توانی همدردی کنی، نمی توانی برایشان کاری کنی، عواقب سنگینی دارد، ناچار فقط نگاه می کنی و شب ها از یادآوریشان خواب از چشمت می رود...


+خاطره ای بود که از مرداد ماه 94 به یادم آمد. همیشه دوست داشتم در مورد "پُرسه سو" بنویسم، تا امروز نمی توانستم...



۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

697، گوش دار!

این داستان طولانی است و شاید واقعا ارزش خواندن نداشته باشد. بنابراین اگر کار مهمتری دارید، می توانید بقیه ماجرا را نخوانید.

1- آذر ماه بود که همسرم به شدت سرما خورد. به اصرار من رفتیم دکتر، آن روز هوا به شدت سرد بود و من احساس کردم گوشهایم از شدت سرما درد گرفته است. سابقه گوش درد در سالها قبل را داشتم و بنابر تجربه ام، می دانستم که باید کمی مراعات کنم و گوشهایم را گرم نگه دارم. (فکر نمی کنم کسی جز ساکنان شمال روسیه به اندازه من شال و روسری پشمی داشته باشد.) خلاصه بعد از مدتی گوش درد آرام گرفت، اما به صورت مزمن وجود داشت.

2- من به شدت نسبت به خوردن دارو مقاومت میکنم. مثلا وقتی تمام روز سردرد داشته باشم، نهایتا ساعت 12 شب حاضر می شوم که مسکن بخورم تا بتوانم بخوابم. گوش درد من هم کماکان وجود داشت و حالا وارد مرحله جدی تری شده بود. هر دو گوشم پر از ترشحات سفید رنگ بود. ساعات ابتدایی یک شب تعطیل، با اصرار زیاد همسرم، به بیمارستان مراجعه کردیم و پزشک اورژانس گوشم را معاینه کرد و گفت که فکر میکنم در گوشت آب رفته است و مقداری دارو و قطره و ...تجویز کرد. آنتی بیوتیک تجویزی آزیترومایسین بود.

3- یک هفته بعد، من همچنان گوش درد داشتم، شدت درد بیشتر و ترشحات به رنگ سیاه درآمده بود. این بار به یک پزشک متخصص گوش و حلق و بینی مراجعه کردیم. گفت که گوشتان را دستکاری کرده اید و عفونت کرده است و مقداری دارو و قطره و ... تجویز کرد. آنتی بیوتیک تجویزی، سفکسیم بود.

4- یک هفته بعد، در مراجعه دوم به متخصص، حدود یک ربع دیر رسیدیم و ایشان مطب را تعطیل کرده بودند. گوش درد ما هم که سرجایش بود و حتی بیشتر شده بود و دامنه درد به دندان و سر و .... هم رسیده بود. این بار یاد یکی از پزشکان بسیار قدیمی شهر افتادیم که تخصصشان تجویز آمپول بود و سالها قبل گوش دردم را با تجویز 15 آمپول برای سه روز (یعنی روزی 5 آمپول)، درمان کرده بود. به ناچار این بار نزد ایشان رفتیم. دکتر گفت که احتمالا عفونت از گوش داخلی به گوش میانی رسیده است و مقداری دارو و قطره و ... تجویز کرد. آنتی بیوتیک تجویزی، 10 تاسفتریاکسون بود و تاوانکس(لووفلوکساسین). قطره های تجویزی هر سه پزشک هم آنتی بیوتیک های موضعی بود.

5- از این به بعد، یک دوران یک ماهه شروع شد که من واقعا احساس می کردم دارم می میرم. حس می کردم تمام سرم پر از آب است، از شدت درد، سرم را به زمین می کوبیدم. قویترین مسکن ها فقط 2 ساعت می توانست مانع سرکوبیدن به زمین شود. در کنار اینها دردهای ناشی از تزریق و حال بد و ... را هم داشتم. اکثر خانم های تزریقاتچی هم تصور می کردند که عفونت حاد داخلی دارم و اظهارنظر می کردند که سفتریاکسون 500 ضعیف است و باید 1000 تجویز می شد! و وقتی می گفتم که برای گوش دردم است، می گفتند پس 500 زیاد است!

6- بعد از طی این دوران و بدتر شدن حالم و درد فزاینده گوش،( طوری که حتی تصور می کردم که نکند مننژیت گرفته ام که احساس میکنم توی سرم آب هست!)، دوباره به همان متخصص گوش مراجعه کردیم.گوشم را ساکشن کرد و گفت خب تا الان چه آنتی بیوتیک هایی مصرف کرده ای و وقتی نام همه داروها را گفتم. گفت که خب دیگر از دست ما کاری بر نمی آید و شما باید بستری شوید و آنتی بیوتیک های مخصوص دریافت کنید. در همین حال دوباره مسکن تجویز کردند و یک آزمایش کشت باکتری هم نوشتند و همراه یک نامه معرفی، مرا به یک پزشک متخصص عفونی که رئیس بیمارستانی هم بودند، ارجاع دادند.

7- لحظات طولانی انتظار در کلینیک تخصصی بیمارستان، برای هردوی ما لحظات بسیار سختی بود. همسرم به شدت نگران بود، از طرفی سعی داشت خود را خونسرد نشان دهد.به برادرش که مدیر بیمارستان دیگری بود زنگ زده بود و مدتی طولانی با هم صحبت کرده بودند و ... بعد از حدود دو ساعت انتظار، ما به اتاق پزشک فراخوانده شدیم. دکتر بعد از معاینه،گفت خب من دیگه چی تجویز کنم برات؟ برو جواب آزمایشت رو بیار تا ببینیم چکار میشه کرد. یک سی تی اسکن از استخوان گوش هم نوشت تا چک کند که عفونت به استخوان نرسیده باشد.

8- سی تی اسکن را فردا انجام دادیم، که خب استخوان درگیر نبود، و به آزمایشگاه رفتیم. خانم بسیار خوبی که در آزمایشگاه بودند، گفتندکه آخرین آنتی بیوتیک را کی مصرف کرده ای؟ گفتم دو روز پیش. گفت خب، باید اقلا دوهفته صبر کنیم تا جواب آزمایش صحیح باشد. در این مدت فقط می توانی مسکن مصرف کنی. این دو هفته به بدترین شکل ممکن سپری شد. بعد از دو هفته، آزمایش را انجام دادیم و جواب را نزد متخصص عفونی بردیم. پاسخ آزمایش به شدت مضحک بود! میکروبی که برایش آزیترومایسین، سفکسیم، تاوانکس، سفتریاکسون و ... تجویز شده بود؛ به تمام این داروها مقاوم بود و فقط به یک آنتی بیوتیک خوراکی، حساس:  قرص کوتریموکسازول!

9- متخصص عفونی، صد عدد از این قرص را برایم نوشت و در جواب سوالم که مسکن نمی نویسید؟ گفت نه تحمل کن. ( قیافه ام دیدنی شده بود. از شدت مصرف مسکن، تمام صورتم ورم کرده بود). یکی دو بار دیگر به دکتر مراجعه کردیم تا روند درمان را چک کنند و تمام! البته کار گوش تمام شد، اما بالاخره اینهمه آنتی بیوتیک که بی خاصیت نبود.

10- بیست روز بعد، در هوای سرد بهار شمال، من سرما خوردم و به علت ایمنی پایین بدنم (ناشی از مصرف آنتی بیوتیک های مختلف) ریه هایم عفونت کرد، بیماری داشت طولانی می شد که به یک متخصص ریه مراجعه کردم. گفتم سرما خورده ام و مدتی قبل مقدار زیادی آنتی بیوتیک مصرف کردم، گفتم که مادربزرگم آسم دارد و مادربزرگ دیگرم در اثر سرطان ریه فوت کرده است. از ریه هایم عکس گرفتم و نزد دکتر بردم. برایم مقداری دارو تجویز کرد، قطره بینی و ...آنتی بیوتیک تجویزی، کلاریتومایسین بود.

11- دوباره مدتی گوشهایم در اثر باد کولر درد می کند. این بار مستقیما رفتم و آزمایش کشت میکروبی انجام دادم تا به نزد پزشک ببرم. و به نظر می رسد این داستان همچنان ادامه دارد...

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

696، سمبل کاری

1- اگر اهل خواندن تازه های نشر باشید، حتما متوجه موجی که در ترجمه و معرفی آثار نویسندگان برنده جایزه نوبل ادبیات، شکل گرفته است، شده اید. بعضی از این کتب هم انصافا عالی هستند. مانند ترجمه مصطفی مظفری از کتاب "آخرین شاهدان" نوشته خانم سوتلانا الکسیویچ. بعضی هایشان هم ترجمه های متوسطی دارند،مانند ترجمه بابک تبرایی از کتاب " دست از این مسخره بازی بردار، اوستا" نوشته مو یان که شاید اگر از متن چینی ترجمه می شد، بهتر از آب در می آمد. و بعضی هایشان، به معنای واقعی کلمه سمبل کاری است.

2- خانم سوتلانا الکسیویچ نویسنده بلاروسی در سال 2015 به خاطر خلق آثار چند صدایی که نماد رنج و شجاعت در اثر حاضر هستند، برنده جایزه نوبل ادبیات شده اند. کتب این خانم ویژگی های ادبی برجسته ای ندارد. صرفا مستندنگاری است، جمع آوری خاطرات و ثبت و نشر آنها. خاطراتی تکان دهنده، از انسانهایی که درگیر فجایعی بوده اند که خود در به وجود آوردنشان نقشی نداشته اند، ولی ناگزیر از پیامدهای آن بوده و هستند. اولین کتابی که از این خانم خواندم، "جنگ چهره زنانه ندارد" بود، در مورد زنانی که در جنگ جهانی دوم در ارتش شوروی جنگیده اند، کتابی به شدت تاثیرگزار. کتاب دوم، "آخرین شاهدان"، در مورد کودکانی بود که درگیر جنگ جهانی دوم بوده اند. هر دو کتاب با ترجمه هایی کم نظیر، به صورتی که معمولا حس نمیکنید در حال خواندن کتابی ترجمه شده هستید. و اما سومین کتابی از این خانم که من خواندم، "صداهایی از چرنوبیل" بود.

3- این کتاب را نشر مروارید به ترجمه خانم نازلی اصغرزاده منتشر کرده است. ترجمه ای به غایت بد، به طوری که من بعضی اوقات اصلا متوجه متن کتاب نمی شدم، بی دقت، بدون ویرایش، طوری که نهایتا احساس کردم چرک نویس های ترجمه کتاب را منتشر کرده اند. به سایت انتشارات مروارید رفتم و در مورد این موضوع برایشان نوشتم:
سلام بر شما
 پیشنهاد میکنم خودتون یک بار کتاب رو بخونید.
تو یک صفحه کتاب نوشته شده: شنبه 20 آذر، 150 صفحه.
بعضی صفحات سایه یک تبلیغ اجاق گاز و نحوه استفاده و ... رو داره.
بعضی کلمات به جای ترجمه از روسی به فارسی، به انگلیسی ترجمه شده.
بعضی کلمات در کل کتاب به ده صورت مختلف ترجمه شده که نهایتا خواننده رو گمراه میکنه.

درسته انتشاراتی های مختلف برای ترجمه کتابهای نویسنده ای که برنده نوبل شده، با هم رقابت دارن،
اما با این ترجمه و ویرایش بسیار بد، من بعید میدونم کتابتون به چاپ دوم برسه.
مخاطبی که 23000 تومان برای خرید کتاب هزینه میکنه، حقش نیست که همچین کتابی به دستش برسه،
که گاهی یک پاراگراف از کتاب رو ده بار بخونه تا متوجه منظور نویسنده بشه.

و این هم جواب ایشان:

سلام خانم عزیز
ممنون که مخاطب مروارید هستید. در جواب انتقادتان باید بگوییم که خانم اصغرزاده متولد روسیه هستند و زبان مادری ایشان روسی است و بعد فارسی. و این کتاب مستقیم از روسی ترجمه شده. درست است که در متن مشکلاتی هست که باید ویرایش اساسی می شد. ولی این مشکلات در فارسی است و ترجمه درست است. به دلیل اینکه کار باید سریع تر به بازار می آمد متأسفانه نشد که کامل ویرایش شود. امیدوارم که همچنان  کتاب های مروارید را مطالعه کرده و ما را از نظرات خود بهره مند کنید. با سپاس

4- و اگر مثل من آشنایی حتی اندکی با زبان روسی داشته باشید، بیشتر متوجه عمق فاجعه! و سطح وسیع این سمبل کاری خواهید بود.
۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

بوی ماه مدرسه

1- از تیر ماه سال 90 که دروس دوره ارشدم تمام شد و فقط پایان نامه ای سخت باقی موند،

تا امسال مهر ماه همیشه روز اول بازگشایی مدرسه حسرت به دل بودم.

من همیشه عاشق مدرسه بودم، عاشق کلاس درس،

عاشق دانش آموزانی که تو زنگ تفریح

صدای خنده هاشون کل سالن مدرسه رو پر می کنه،

اما خب از سن مدرسه رفتن گذشته بودم، بنابراین راهی برای برگشت به مدرسه نبود،

جز معلمی...


2- هفته اول سخت بود، بدون تعارف فیزیک درس سختی هست و بچه هایی که اولین بار با این درس مواجه میشن،

کمی زاویه پیدا می کنن، اما الان اوضاع بهتره، جز یک دانش آموز که وقتی اسمش رو صدا می زنیم،

شروع به گریه می کنه و من واقعا نمی دونم چرا نمی تونه جواب سوالات امتحانی رو بده.


خدا رو شکر...


3- یکی از وظایف معلم این است که
به دانش آموزان نشان دهد که هیچ سلیقه و دیدگاه و احساسی،
ارزش ندارد،
مگر اینکه سلیقه و دیدگاه و احساس واقعی خودشان باشد.
کودکی که این نکته‌ی مهم را نمی‌‌آموزد،
ممکن است خود را در بزرگسالی برای همیشه گم کند.

ای سی بنسون

(خبرنامه هفتگی محمد رضا شعبانعلی)

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو