وقتی که مادرش اونو باردار بود، پدرش میخواست اسمش رو بزاره: هنزله ی غسیله الملائک.
یک سالش نشده بود که پدرش فوت کرد. توی مغزش یک ترکش بود که یک روزی حرکت کرد و ...
مادرش موند و سه تا یتیم و خانواده ای که ارث رو تقسیم کردن و یک خونه به مادر و بچه ها رسید،
و یک حقوق از اداره ی بازرگانی که پدرش کارمند اونجا بود.
پدرش تهران خونه ی یکی از اقوام رفته بود که ناگهانی فوت میکنه. اونم که بچه بود و یادش نمیومد.
بهش گفته بودن بابا رفته تهران مسافرت، برات ماشین میخره و میاد.
از بچگی خیلی مظلوم بود، خیلی... وقتی فهمید که پدرش سالهاست که رفته، گویا چیزی نگفت. فقط ساکت تر شد...
زندگی خیلی سخت میگذره اینجور موقع ها. اینکه کسی نباشه باهات بیاد استخر، ببردت مسجد و ....
کسی هم کوچکترین مسئولیت که نه، حتی همراهی هم نکنه شما رو توی اینجور جاها.