۷ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

9، کتابخانه ی پدر بزرگ (2)

امشب شب شروع امامت امام عصر (عجل الله تعالی فرجه) و بس مبارک است.

یک کتابی بود توی کتابخونه ی پدربزرگم؛ دیوان اشعار ابوالقاسم رسا؛ معروف به ملک الشعرای آستان قدس رضوی.

شعر ادامه ی مطلب از این کتابه.

البته مولودیه هست این شعر. اما من الان یادش افتادم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

8، کتابخانه ی پدر بزرگ (1)

شیخی در شهمیرزاد زندگی می کند به نام شیخ محمد.

امام جماعت روستایشان است و زمین کشاورزی و باغ دارد.

آن موقع ها؛ سالی یک بار می آمد پیش پدربزرگ. گاهی کتاب هم می نوشت از سر ذوق و حتما یک نسخه اش را برای پدر بزرگ هدیه می آورد. این حکایت را من موقعی که مدرسه میرفتم در یکی از کتابهای شیخ محمد در کتابخانه ی پدربزرگم خواندم:

در احوالات بو علی سینا و شاگردش بهمنیار آمده است که شاگرد به استاد میگفت: حال که در جهان کسی هم سنگ تو پیدا نمی شود، بیا و ادعای پیغامبری کن...

تا مدت های زیادی از شاگرد اصرار بود و از استاد انکار.

تا اینکه شب بسیار سردی که بوعلی و بهمنیار در یک اتاق خوابیده بودند؛ نزدیک های صبح بوعلی به شاگردش گفت، برخیز و کوزه ی آب را بیاور تا قدری آب بنوشم.

و بهمنیار که نمی خواست از بستر گرم و نرمش برخیزد؛ شروع کرد به بهانه تراشیدن!

در همین اثنا صدای موذن به " اشهدا ان محمدا رسول الله" به گوش رسید. بوعلی به شاگردش گفت:

بهمنیار! نبوت امری است الهی و به علم و دانش بسیار نیست!

حدود 400 سال از عهد محمد بن عبدالله می گذرد، آن وقت این موذن در این هوای سرد و برف و یخ نام وی را با این عظمت می برد، و من زنده ام و تو کوزه ی آب را به دست من نمی دهی!!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو