امام جماعت روستایشان است و زمین کشاورزی و باغ دارد.
آن موقع ها؛ سالی یک بار می آمد پیش پدربزرگ. گاهی کتاب هم می نوشت از سر ذوق و حتما یک نسخه اش را برای پدر بزرگ هدیه می آورد. این حکایت را من موقعی که مدرسه میرفتم در یکی از کتابهای شیخ محمد در کتابخانه ی پدربزرگم خواندم:
در احوالات بو علی سینا و شاگردش بهمنیار آمده است که شاگرد به استاد میگفت: حال که در جهان کسی هم سنگ تو پیدا نمی شود، بیا و ادعای پیغامبری کن...
تا مدت های زیادی از شاگرد اصرار بود و از استاد انکار.
تا اینکه شب بسیار سردی که بوعلی و بهمنیار در یک اتاق خوابیده بودند؛ نزدیک های صبح بوعلی به شاگردش گفت، برخیز و کوزه ی آب را بیاور تا قدری آب بنوشم.
و بهمنیار که نمی خواست از بستر گرم و نرمش برخیزد؛ شروع کرد به بهانه تراشیدن!
در همین اثنا صدای موذن به " اشهدا ان محمدا رسول الله" به گوش رسید. بوعلی به شاگردش گفت:
بهمنیار! نبوت امری است الهی و به علم و دانش بسیار نیست!
حدود 400 سال از عهد محمد بن عبدالله می گذرد، آن وقت این موذن در این هوای سرد و برف و یخ نام وی را با این عظمت می برد، و من زنده ام و تو کوزه ی آب را به دست من نمی دهی!!!