من این فرصت رو داشتم که به جای عروسک،
با داداش کوچیکم بازی کنم.
به جای بغل کردن اسباب بازی هام داداشم رو بغل کنم.
اولین حس های مادرانه ی من مربوط به همون روزهاست
مال پسر نازنازی و شیرین زبونی که حالا
 توی عکس ها معلومه که چقدر بزرگ شده
به جز اون هنوز هم برای من همون ته تغاری خونه هست
همیشه اینکه بزرگ بشه، برام باور نکردنی بوده
و حالا که درسش تمام شده و رفته سربازی
هنوز هم باورم نمیشه که همه ی خاطرات خوب بچگیمون تمام شده...
هنوز هم بعضی شب ها از نگرانی براش خوابم نمیبره...

اما چه بخوایم و چه نخوایم زندگی میگذره ...
تولدت مبارک برادر مرزبان من...