سال آخر کارشناسی که بودم، ماه رمضون توی یک تابستون خیلی گرم بود. کلاس تفسیرمون، به اندازه ی شرق تا غرب تهران باهامون فاصله داشت. ما بعد از نماز راه میفتادیم تا 5 صبح برسیم به کلاس. یادمه بعضی روزها که با مترو میرفتم، فقط من توی مترو بودم و سربازایی که میرفتن پادگان! یه چند روزی رو با مترو رفتم و بعد ازون با ماشین دوستم می رفتیم، کلاس بعد از طلوع تمام می شد، و ما حدودا 8-10 نفری با بی آر تی یک مسیری رو طی می کردیم تا بریم به کار و درسمون برسیم. اون موقع ها اتوبوس خیلی شلوغ نبود. ما هم که بعد سحر نخوابیده بودیم، کسل و خواب آلوده نبودیم. توی اتوبوس با هم حرف میزدیم. در واقع همه با همه حرف می زدیم!  شما فرض کنید توی سکوت و خواب آلودگی مردمی که اول صبح سوار اتوبوس می شدن تا برن سر کارشون، صدای ما چقدر آزار دهنده بود! بالاخره یک روزی یک خانوم میانسالی طاقتش طاق شد و با صدای بلند شروع کرد به دعواکردن ما! که معلوم نیست سر صبحی چی خوردن اینهمه بشّاش هستن، روزه خوارن که این همه انرژی دارن حرف بزنن و ... خلاصه کلی دق و دلی بی حالی اول صبحش رو سر ما خالی کرد! جالبه که از جمع دوستان هم دانشگاهی من که بر میگشتیم، 7 نفر بعد اتمام دوره ی کارشناسی و ارشد طلبه بودن! ولی خب روزه خواری دست جمعیمون حسابی توی چشم بود گویا! :))