یک بنده خدایی چند سال پیش یک کتابی ترجمه کرده تحت عنوان

"محمد، پیغمبری که از نو باید شناخت"

اینکه اصلا کسی به نام کنستان ویرژیل گیورگیو که گویا نویسنده ی این کتابه وجود خارجی داره یا نه،

یا هر بحثی در مورد محتوای کتاب، مورد نظر من نیست.

نمی دونم که پدربزرگ این کتاب رو داشت،بعد دیگه نداشت، یا اصلا نداشت از اولش.

اما یک کتاب داشت به اسم" محمد، پیغمبر شناخته شده". که کسی به نام "انصاری" نوشته بود در جواب کتاب اولی. 

کتاب اولی هنوز هم چاپ میشه. دومی اما چاپ سال  1332 بود، دیگه بعدش هم من ندیدم جایی باشه این کتاب.

من اول دبیرستان بودم که خوندم این کتاب رو. مطالبی ازش یادم هست هنوز.

دیروز روز ازدواج حضرت خدیجه و حضرت محمد( صلوات الله علیهما) بوده؛ یادمه توی اون کتاب، بخشی که در مورد علاقه ی حضرت خدیجه به پیامبر اسلام، نوشته شده بود؛ این شعر هم به عنوان موخره ی فصل بود. یک غزل از سعدی که خیلی هم آشناست.

من که هر بار این غزل رو جایی می بینم یا می شنوم، یاد این دو بزرگوار میفتم و لذت می برم از خوندن این شعر و از شنیدن وصف این عشق لطیف حضرت خدیجه به همسر عزیزشون.

من از آن روز که در بند توام آزادم  / پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم های جهان هیچ اثر می نکند / در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

خرم آن روز که جان می رود اندر طلبت / تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه ی انس / پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم؟ هیچ! / یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی / دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

تا خیال قد و بالای تو در فکر من است / گر خلایق همه سروند، چو سرو آزادم