یه دوستی دارم از دوران مدرسه با هم دوست هستیم.
راهنمایی و دبیرستان با هم توی یک مدرسه بودیم.
سال دوم دبیرستان که تمام شد، طبق روال هر ساله تابستون با خانوادش رفتن آمریکا سری به اقوام بزنن و پدر و مادرش علم روز دنیا رو کسب کنن و ...
ایشون موندن و برنگشتن. اونجا رفت مدرسه و همزمان با ما دیپلم گرفت و رفت دانشگاه MIT.
و دو تا رشته همزمان مشغول شد.
سالی یکی دوبار میومد ایران. تا اینکه از سال 87 تا 90 نیومد. و خانوادش میرفتن سالی یک بار. اما حسابی دلتنگ بود.
بعد از دوره ی لیسانس قصد داشت پزشکی بخونه؛ سال 90 که میخواست بیاد از یک ماه قبلش حسابی ذوق داشت و میگفت من اصلا میخوام انتقالی بگیرم بیام ایران ادامه تحصیل بدم! ( توضیح اینکه اونجا برای اینکه پزشکی بخونید قبلش باید یک لیسانس دیگه بگیرید، حالا مرتبط یا غیر مرتبط. )
من هم بهش میگفتم که اشتباه میکنی و....
و ایشون شدیدا تاکید داشتن که آسمون همه جا یه رنگه!!!!
بهش گفتم عزیزم مدرسه ی ما خیلی ایده آل و خوب بود؛ اما دانشگاه های اینجا کلا قضیش فرق میکنه!
خلاصه ازمن اصرار و از ایشون انکار! هرچی من میگفتم میگفت آسمون همه جا یه رنگه و راضی نشد که نشد!
تا اینکه اومد و یه مدتی با مادرش رفت دانشگاه و بیمارستان و.... بعد از دو هفته گفت من میخوام برگردم!
گفتم: دیدی همه جا آسمون یه رنگ نیست!؟
گفت: آره! آره واقعا!
+ البته سر حرفی که توی پست قبلی زدم هستما! گرچه دوست من هم دیگه خیلی کلی نگر بود.
وقتی پایه ی تصویر کسی از دانشگاه و تحصیلات عالیه توی MIT شکل بگیره ، اینجوری میشه دیگه!
والا...