پدربزرگم سال 1297 به دنیا اومد.
تو همون مکتب خونه ی روستا خوندن و نوشتن یاد گرفت.
پدرش اجازه نداد بره مدرسه، میترسید پسرش بابی بشه!
از همون موقع بچگی با پسرعموش که میومد شهر برای تحصیل علوم حوزوی،
همراه بود و همه ی درس ها و بحث ها و .... رو باهاش بود.
ازون سالها خیلی حرف نمیزد.
کسی هم نمی دونست که چرا این همه علمای معروف شهر بهش ارادت دارن ...
حافظه ی فوق العاده ای داشت. محال بود چیزی بپرسی و جوابش رو ندونه.
به جرات میتونم بگم هیچکدوممون نشناختیمش. هیچ کسی...
بسیار ثروتمند بود و ما انقدر ابله که نمی فهمیدیم چرا اینهمه خونه و زندگیش ساده هست.
با وجود تمکن مالی؛ همه ی دختراش مثل دخترای رعیت های پدرشون ازدواج کردن. خیلی حواسش به اونا بود.
همه ی خواهر زاده برادرزاده هاش با جهیزیه و خونه ای که پدربزرگ براشون خریده بود؛ عروسی کردن.
خیلی پیش میومد که رعیتی بعد از برداشت محصول؛ میومد و میگفت امسال میخوام برم مشهد،
پدربزرگ هم کل محصول زمین رو بهش میبخشید که خرج سفرش باشه.
تازه این ها جزو چیزهاییه که ما میدونیم و خیلی چیزها هست که ما نمی دونیم...
+عجیب دلم براش تنگ شده. عزیز ترین کسی بود که توی زندگیم از دستش دادم...