یک خانوم سبزی فروشی بوده که دستش پر از النگو بود، همونجوری که گفتم، تا بازو! یک روزی دو تا آقا میرن توی بازار و تمام سبزی هاش رو میخرن، برای مراسمی مثلا! میگن که ما عجله داریم، به طمع یک پول خوبی وسوسش میکنن که بره براشون سبزی پاک کنه. خانوم رو سوار ماشین میکنن و توی راه بیهوشش میکنن و طلاهاش رو بر می دارن و خانوم رو میبرن توی یک امام زاده به یک درختی می بندن.
صبح که میشه، مردم میرن میبینن یکی بسته شده به درخت امام زاده؛ و بلند بلند جیغ میزنه و حرف میزنه، فکر میکنن که شفا گرفته!!! میریزن سرش و لباساشو پاره میکنن و برای تبرک میبرن! هر چی هم خانوم جیغ میزده که بابا! دزد بهم زده! من مریض نبودم که شفا بگیرم! تو گوش کسی نمیره!
البته بالاخره آخرش متوجه میشن، ولی دیگ کار از کار گذشته بوده!
خلاصه که اینهمه طلا به خودتون آویزون نکنید! :)