امروز صبح راه افتادیم رفتیم دیدن داداشم.

10 صبح راه افتادیم. 5 عصر خونه بودیم.

کلا هم یک ساعت و نیم پیشش بودیم.

وقتی خونه بود مثل همه ی خواهر و برادرا زیاد با هم بحث می کردیم.

به دقیقه هم نمیرسید یادمون میرفت.


اما الان همش دلم براش تنگ میشه.

شاید چون جدی جدی دیگه مجبور شدم باور کنم که بزرگ شده.

و اینکه دیگه هیچوقت روزهای قبل برنمی گردن.

وقتی از سربازی برگرده، باید بره دنبال کار و ....

نمی دونم. گیجم. فکر کنم به این میگن mother complex.  :(

+ داداشم مرزبانیه. اگر بره مرزهای شرقی احتمالا شبا تا صبح نمی تونم بخوابم از نگرانی. :(((