بارها و بارها پیش اومده که تو زندگی مون زمین خوردیم،
گاهی هرچی نگاه می کنیم می بینیم که هیچ امیدی نیست،
گاهی فکر میکنیم که دیگه توان بلند شدن و ادامه دادن نداریم،
گاهی فکر میکنیم که دیگه آدم سابق نیستیم،
انگیزه نداریم، از آدمها بدمون میاد، از زخمهایی که بهمون زدن،
از رنجی که به خاطرشون متحمل شدیم و آزارهایی که دیدیم منزجریم،
دفعات اول اینجوریه، بعد از مدتی انگار سِر می شیم، انگار بی حس بی حس هستیم،
آدمهایی که مار نیششون زده رو دیدین؟ بعد از مدتی دیگه دردی ندارن،
فقط بی حس هستن، حتی دیگه نمیشه با اطمینان گفت که زنده هستن،
اما
اما
اما همیشه راهی هست، گاهی لازمه نشست و دوباره فکر کرد،
حتی لازمه تغییر مسیر داد، جور دیگه ای به موضوع نگاه کرد،
بعد دوباره بلند شد و تلاش کرد...
همیشه راهی هست...
هیچ چیزی توی دنیا نشدنی نیست...
هیچ چیزی...
چه خبره؟ خیره ان شاء الله... پستات یه مدل خاصین این چند وقت....
+ هفته پیش خوابتو دیدم... تو خواب نمی دونم کیو بهت معرفی کرده بودم و بعد دیدم تو خونه تون هستیم یه چادر روشن سرته و رو گرفته بودی و خوش آمد می گفتی و بعد گفتی عقدته!
انقدشو یادمه اما میدونم اون روز بشدت شاد بودم از دیدن این خواب... هی هم خواستم اس بدم بگم بهت نشد!