بیش از یک سال است که به بهانههای مختلف و با کلمات مختلف، در مورد هنر متوقف شدن و دست برداشتن از تلاشهای بیهوده صحبت کردهام. شاید آنچه اکثر شما به یاد دارید، همان جملاتی باشد که در قالب فایل دیرآموخته هم منتشر شد:
اما هر چه میگذرد و بیشتر فکر میکنم و بیشتر با دوستانم صحبت میکنم، میبینم که کمتر بحثی وجود دارد که به این اندازه، نیازمند دقت و توجه باشد. به همین دلیل تصمیم گرفتم با وجودی که قبلاً به شکلهای متفاوت و بهانههای مختلف، در این زمینه نوشتهام، بخشی از آن حرفها را در اینجا گردآورده و به بیانی دیگر، تکرار کنم.
معمولاً در فرهنگ عامه، برخی توصیهها و اصول و ارزشها، به عنوان اصولی مطلق و خطاناپذیر، توصیه و ترویج و تحسین میشوند و صحت آنها چنان قطعی فرض میشود که کمتر کسی فرصت یا جرات نقد کردن آنها را پیدا میکند.
از جملهی این ارزشها، پشتکار است. تلاش دائمی و پیگیری دائمی یک هدف تا لحظهای که به آن دست پیدا کنیم.
آیا دقت کردهاید که در روایت عاشقی دو نفر، با لحنی تحسین برانگیز توضیح میدهند که: اینها ده سال یکدیگر را میخواستند و آن قدر صبر کردند تا به هم رسیدند؟
آیا شما هم در بستگان خود، کسی را دارید که چند سال پشت کنکور کارشناسی یا ارشد یا تخصص مانده باشد و سپس در همان رشتهای که میخواسته پذیرفته شده باشد؟
آیا شما هم این جملهی منسوب به ادیسون خستگی ناپذیر را شنیدهاید که پس از هزار بار شکست در اختراع لامپ میگوید: من شکست نخوردم. فقط هزار راه مختلف پیدا کردم که به اختراع لامپ منتهی نمیشود!
آیا شما هم از کارآفرینان، داستان شکستهای متعددشان و سرسختیهایشان را شنیدهاید؟ اینها بارها و بارها ورشکستگی و بدهکاری را تجربه کردهاند، اما دست از هدف خویش برنداشتهاند؟
آیا شما هم کسانی را میشناسید که سالهاست در یک رابطهی نامطلوب و آزاردهنده گرفتار هستند، اما هنوز برای بهتر شدن آن تلاش میکنند و با افتخار میگویند: من امیدم را از دست نمیدهم؟
از این دست مثالها کم نیستند. ذهن اکثر ما، نسبت به این نوع پشتکار، سوگیری مثبت دارد. به عبارتی، اگر به صورت دقیق و علمی و با بررسیهای همه جانبه، به این نوع مسائل فکر نکنیم، بسیاری از ما در نخستین قضاوت، داستانهای بالا را مثبت ارزیابی کرده و تحسین میکنیم.
اما آیا تعقیب دائمی یک هدف و متوقف نشدن تا آخرین لحظه، همیشه یک انتخاب مناسب است؟ اگر نیست، مرز بین پشتکار به عنوان پیشنیاز انکارناپذیر رشد و موفقیت و پشتکار به عنوان یک حماقت کجاست؟ چه باید بکنیم تا در تشخیص مرز این دو، دچار اشتباه نشویم؟
هر چه با خودم فکر میکنم، تشخیص این مرز چندان ساده نیست و در واقع، شاید بتوان گفت که کیمیای رضایت و موفقیت، از آن کسانی است که این مرز را به خوبی تشخیص میدهند. کسانی که پشتکار ندارند و به زودی دست از تلاش میکشند، عموماً افراد کاهل و تنبلی هستند که به سرباری برای دیگران تبدیل میشوند و کسانی که بیش از حد، برای دستیابی به یک هدف، پافشاری میکنند و پشتکار به خرج میدهند، گاه به انسانهایی از خود بیگانه تبدیل میشوند که هویت خویش را در تحقق یک هدف مشخص، تعریف و جستجو میکنند.
تصمیم گرفتم برخی از نکاتی را که به باور من میتواند به تشخیص دقیق این مرز کمک کند، در اینجا بنویسم و از شما هم خواهش کنم که اگر توضیحات و معیارها و راهکارهای دیگری در ذهن دارید، به آن بیفزایید تا شاید زیر این عنوان، مجموعهای از حرفها و ایدهها و راهکارها به وجود بیاید که بتواند به همهی ما، در به کارگیری هوشمندانهی پشتکار کمک کند.
نخستین نکتهای که به ذهن من میرسد این است که بپذیریم که بعضی از هدفها، تاریخ انقضا دارند. گاهی اوقات، چنان غرق در پیگیری اهداف خود میشویم که منقضی شدن آنها از نگاهمان پنهان میماند. کم نیستند کسانی که چنان در جستجوی نوشدارو غرق میشوند که مرگ سهراب را هم نمیبینند و حتی انگیزه و دلیل اصلی جستجوی نوشدارو را هم فراموش میکنند.
فکر میکنم تاریخ انقضای یک هدف، مسئلهای شخصی باشد و کسی نتواند به سادگی آن را برای فرد دیگری تعیین کند. مثلاً من فکر میکنم بازی دانشگاه و ادامه تحصیل و سرگرمیهای مرتبط با آن، در هر قالب و به هر شکلی، باید قبل از ۲۵ سالگی تمام شود و پس از آن، درس و مدرسه، یک هدف منقضی شده است. چون آنها به خودی خود هدف نیستند و صرفاً ابزاری برای زندگی هستند. شاید از نگاه شما این هدف در سن کمتر یا بیشتر، منقضی شود. اما به هر حال، تاریخ انقضایی وجود دارد که باید در موردش فکر کنیم (طبیعی است که من هم معتقد و عامل به این مسئله هستم که باید از گهواره تا گور دانش را جستجو کرد. اما به خوبی میدانم و میدانیم که جستجوی دانش و جستجوی مدرک، اگر دو مقولهی متضاد نباشند، لااقل هم معنا نیستند).
دومین نکتهای که به ذهن من میرسد این است که بهتر است تاریخ انقضای اهداف را، در همان نخستین گامهایی که به سوی هدف برمیداریم مشخص کنیم. چون هر چه جلوتر میرویم، وابستگی احساسی ما به هدفمان بیشتر میشود و ممکن است نتوانیم به سادگی در مورد آن تصمیم بگیریم.
سومین نکتهای که به ذهن من میرسد این است که توان و پشتکار خود را صرف اهدافی کنیم که واقعاً اهداف خودمان هستند. اهداف پدر و مادر، اهداف همسایگان و اهداف جامعه، فقط وقتی میتوانند ارزشمند باشند که با الگوی ارزشی و اولویتهای شخصی ما همسو باشند. مطمئنم که سوء برداشت نمیشود اما باز دلم میخواهد تکرار کنم که احترام به والدین با اطاعت بی چون و چرا از والدین تفاوت دارد. بسیار میشناسم پزشکان و مهندسانی را که برای خشنودی والدین، درس خواندهاند و اکنون گرفتار بیهودگی و پوچی و افسردگی هستند و یا برای رضایت والدین خود تن به رابطههایی دادهاند که پس از مدتی میوهی خیانت از نهال آنها روییده و همان والدینی که توصیههای خود را در لباس خیرخواهی بر تن فرزندان خویش میکردند، امروز در جستجوی راهکاری برای درمان ذهن و زندگی فرزندان خود، از این مطب به آن مطب و از این مشاور به آن مشاور و از این دادگاه به آن دادگاه، راه میروند و گریه میکنند و ضجه میزنند.
چهارمین نکتهای که به ذهن من میرسد این است که در ادامه دادن و تلاش برای دستیابی به اهداف، به راهی که طی شده نگاه نکنیم. بلکه به راهی که در پیش است توجه داشته باشیم. روبرت گانتر در کتاب تصمیم گیری خود توضیح میدهد که بسیاری از سوانح کوهنوردی، در مواردی روی میدهد که فرد کوهنورد، در تصمیم گیری بین ماندن و رفتن، به جای آنکه به آذوقه و مسیری که پیش روی خود دارد توجه کند، به مسیری که طی کرده است توجه میکند.
شاید من برای رسیدن به این قله، سه هزار کیلومتر راه طی کرده باشم. شاید از کوهپایه تا نقطهای که در آن قرار دارم، ده شبانه روز راه آمده باشم و شاید تا قله تنها چند ساعت راه مانده باشد.
اما اینها، نمیتوانند توجیهی برای ادامه دادن مسیر باشند. اگر میخواهم در مورد ادامه دادن مسیر تصمیم بگیرم، باید ببینم که تا قله چقدر مانده است و وقتی به قله میرسم، چقدر راه را باید بازگردم و آیا برای این رفتن و بازگشتن، منابع کافی (اعم از زمان و غذا و وسایل مختلف) در اختیار دارم یا خیر؟
اگر چه تجربه نشان میدهد که بسیاری از کوهنوردان، به دلیل مسیر طولانی که طی کردهاند و انرژی زیادی که صرف کردهاند، احساس میکنند تنها گزینهی موجود، ادامه دادن مسیر است و پیکر بیجان خود را در مسیر رفت یا برگشت، برای رهروان بعدی به یادگار میگذارند.
پنجمین نکتهای که به ذهنم میرسد این است که ادامه دادن و پیگیری یک هدف از ترس قضاوت دیگران، واضحترین شکل حماقت است. چرا که اگر به هدف برسیم، کسی در آنجا برای تشویق ما منتظر نخواهد بود و اگر به هدف نرسیم، علاوه بر رنج تحمل قضاوت دیگران، وقت و عمر و انرژی خود را نیز باختهایم. موفقیت من و شما، در مورد عموم انسانها، قبل از تحسین، حسادت را برمیانگیزد و شکست مان، قبل از همکاری و همیاری، ترحم را برخواهد انگیخت. پس چه بهتر که برای اهدافی بجنگیم که هدف خودمان هستند و در مسیر هدفهایی ببازیم که خود انتخاب کردهایم که در این صورت، هر چه پیش آید، خوشگوار و لذتبخش – یا لااقل قابل تحمل – خواهد بود.
ششمین نکتهای که به ذهنم میرسد این است که اکثر هدفها در زندگی، هدف نهایی نیستند. هدف نهایی در زندگی، چیزی از جنس احساس است. احساس رضایت. احساس شادی. احساس مفید بودن. احساس خدمتگزار بودن. احساس اثربخش بودن. احساس پیشرو بودن. احساس متمایز بودن. احساس انسان بودن. یا هر احساس دیگری که در جستجوی آن هستیم. بسیاری از هدفهایی که ما در زندگی دنبال میکنیم، صرفاً ابزار هستند. شاید هر زمان که فکر میکنیم بیش از اندازه برای یک هدف تلاش کردهایم و هنوز به نتیجهی دلخواه دست پیدا نکردهایم، زمان مناسبی باشد که به این سوال فکر کنیم: آیا هدفهای دیگری وجود ندارند که بتوانند همان احساسی را که من در پی آن هستم، برای من ایجاد یا تامین کنند؟
هفتمین نکتهای که به ذهنم میرسد فراتر از آن است که در اینجا به آن بپردازم. فقط اشاره وار مینویسم تا در فرصت دیگری در موردش حرف بزنیم. گاهی اوقات ما چیزی را وجود دارد با چیزی که بوده مقایسه میکنیم و فراموش میکنیم که آن را با چیزی که میتوانست باشد مقایسه کنیم. هیچکس نمیداند و نمیتواند بداند که آیا هزار بار تلاش ادیسون برای اختراع لامپ، کاری درست بوده یا کاری احمقانه. تنها خود ادیسون است که میداند انتخاب او درست بوده یا نه. شاید اگر ادیسون اختراع لامپ را رها میکرد و این هزار تلاش ناموفق را صرف کار دیگری میکرد، دنیای او و دنیای امروز ما، جای بهتری برای زندگی بود.
منبع: http://www.shabanali.com/ms/?p=6010