امروز تو راه برگشت از پادگان رفتیم دانشکده ی ما نماز خوندیم.

من پیاده شدم رفتم به نگهبان میگم میشه بریم نماز بخونیم توی مسجد؟!

میگه: بله. راستی دفاع کردین!؟

میگم: آره. شنبه. :)

میگه: خب شیرینی ما چی پس!؟

میگم: من هم شنبه شیرینی آوردم، هم دوشنبه. هر دو بار هم به نگهبان ها شیرینی دادم.

میگه: من که نبودم. یه شیرینی طلب دارم از شما.

گفتم: باشه. انشالله یک روزی شیرینی میارم براتون. :|


+ اینجور که پیداست این قصه سر دراز داره. البته که من شاکی نیستم. خیلی هم خوشحال میشم که بقیه رو مهمان کنم به غذا.