قربانگاه اندیشه ها زیر برق آرزوهاست.
+ ما با دلمون تصمیم میگیریم. نه با عقل. عقل صرفا توجیه کننده ی تصمیمات دل ماست.
حواسمون به دل هامون و پاک نگه داشتنش باشه!
قربانگاه اندیشه ها زیر برق آرزوهاست.
+ ما با دلمون تصمیم میگیریم. نه با عقل. عقل صرفا توجیه کننده ی تصمیمات دل ماست.
حواسمون به دل هامون و پاک نگه داشتنش باشه!
من 5 سال اول زندگیم نه مهد کودک رفتم، نه هیچ کلاسی.
همه ی وقتم با پدر بزرگ پدرم و پدر ربزرگ مادری خودم میگذشت.
سالهای بعد هم تا 19 سالگی، کلا روزای تعطیل، آخر هفته ها و ....اغلب پیش پدربزرگم بودم.
روزهایی که گاهی انقدر دور به نظر میان که انگار خواب و رویا بودن.
خلاصه از اثرات اینجوری بزرگ شدنه که من اینجوری همش خاطره و نقل و ... میگم.
یه دوستی دارم از دوران مدرسه با هم دوست هستیم.
راهنمایی و دبیرستان با هم توی یک مدرسه بودیم.
سال دوم دبیرستان که تمام شد، طبق روال هر ساله تابستون با خانوادش رفتن آمریکا سری به اقوام بزنن و پدر و مادرش علم روز دنیا رو کسب کنن و ...
ایشون موندن و برنگشتن. اونجا رفت مدرسه و همزمان با ما دیپلم گرفت و رفت دانشگاه MIT.
و دو تا رشته همزمان مشغول شد.
سالی یکی دوبار میومد ایران. تا اینکه از سال 87 تا 90 نیومد. و خانوادش میرفتن سالی یک بار. اما حسابی دلتنگ بود.
بعد از دوره ی لیسانس قصد داشت پزشکی بخونه؛ سال 90 که میخواست بیاد از یک ماه قبلش حسابی ذوق داشت و میگفت من اصلا میخوام انتقالی بگیرم بیام ایران ادامه تحصیل بدم! ( توضیح اینکه اونجا برای اینکه پزشکی بخونید قبلش باید یک لیسانس دیگه بگیرید، حالا مرتبط یا غیر مرتبط. )
من هم بهش میگفتم که اشتباه میکنی و....
و ایشون شدیدا تاکید داشتن که آسمون همه جا یه رنگه!!!!
بهش گفتم عزیزم مدرسه ی ما خیلی ایده آل و خوب بود؛ اما دانشگاه های اینجا کلا قضیش فرق میکنه!
خلاصه ازمن اصرار و از ایشون انکار! هرچی من میگفتم میگفت آسمون همه جا یه رنگه و راضی نشد که نشد!
تا اینکه اومد و یه مدتی با مادرش رفت دانشگاه و بیمارستان و.... بعد از دو هفته گفت من میخوام برگردم!
گفتم: دیدی همه جا آسمون یه رنگ نیست!؟
گفت: آره! آره واقعا!
+ البته سر حرفی که توی پست قبلی زدم هستما! گرچه دوست من هم دیگه خیلی کلی نگر بود.
وقتی پایه ی تصویر کسی از دانشگاه و تحصیلات عالیه توی MIT شکل بگیره ، اینجوری میشه دیگه!
والا...
خانوم کارمند محترم آموزش کل دانشگاه نامه ی منو گم کردن و از بیخ و بن وجود نامه رو حاشا کردن!
اتوماسیون هم حکم کشک رو داره طبعا!
توی کل دوران تحصیلم اولین بار بود که مجبور شدم شبانه( ساعت 1 نصفه شب) راه بیفتم برم تهران.
و از 8 صبح تا 7 شب یک سره ازین ساختمون به اون ساختمون بدوم دنبال کارام.
فردا هم تا ظهر دوباره همین روال بود.
تازه داورا رو مشخص کردن توی جلسه ی گروه.
مشاور محترم میفرمایند که اگر داورا گیر بدن چی!؟ ایشون دقیقا چکاره هستن من نمیدونم!
+ در دوران تحصیل به من ثابت شده با بعضی کارمند ها نباید حرف زد، چون اصولا نمیفهمن شما چی میگید.
باید بری با مدیر بالا دستیشون صحبت کنی و اون مدیر بهشون دستور بده. اگر مدیر هم به همین شکل بود، مدیر بالاتر، همین جور میری تا برسی به رییس دانشگاه! البته سلسله مراتب رو باید رعایت کرد.
+ دلم میخواد در اولین فرصت بعد از دفاع استاد مشاورم رو خفه کنم. :|
خدایا به خیر بگذرون این روز ها رو.
+++ خدمت همه ی دوستان عزیزی که در دانشگاه های نقاط مختلف ایران درس میخونن و فکر میکنن بعضی دانشگاه ها خیلی خفن می باشد و.... عرض کنم که آسمون همه جا یه رنگه!